گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
منتخب آلتاواریخ
جلد اول
[مقدمه]





اي يافته نامها ز نام تو رواج‌شاهان به درت چو ما بديشان محتاج
حالي كه رسيد صدمت غيرت توني پاي به كفش مانده ني فرق به تاج جهان پادشاها با اين دل بي‌حاصل كه منزل ديو و دد شده سپاس تو چه سان انديشم و با اين زبان فرسوده بيهوده‌گو كه طعمه گربه و سگ گشته ستايش تو چگونه سرايم؟ شعر:
چه زهره خاك مسكين را كه توحيد خدا گويدبدين آلودگي ذات مقدّس را ثنا گويد با علاوه آنكه هميشه انديشه وسوسه‌پيشه را در اين راه ناآگاه پاي جست و جو لنگ است و پيوسته زبان سست بيان را در اين بيابان بي‌پايان فضاي گفت‌وگو تنگ.
شعر:
آنچه دل داند حدوث است آنچه لب گويد حروف‌من به دل چون دانمت يا با زبان چون خوانمت همان بهتر كه قدم قلم از طيّ اين وادي كوتاه داشته و سر تحيّر به گريبان تفكّر انفسي و آفاقي فرو كشيده ديده عبرت به معرفت صنع پركمال و ملك بي‌زوال تو بگشايم و از تغيّر در احوال كاينات پي به وحدت ذات رفيع الدّرجات تو برده سري به عالم توحيد و تقرير برآرم تا به عين اليقين ببينم، بلكه بشناسم كه، شعر:
ص: 2 دويي را نيست ره به حضرت توهمه عالم تويي و قدرت تو و زبان را به زلال درود بر آن سرور محمّد نام عاقبت محمود، صاحب حوض موعود و درود مورود «1»- صلّي الله عليه و آله و سلّم- تر دارم كه خلعت تشريف پادشاهي ازلي و ابدي بر قامت همّت او چست و خطبه و سكه مملكت لا يزالي ذو الجلالي به نام عالي او درست است. رباعي:
شاه عربي كه شد جهان مظهر اوسوگند سرش خورد جهان‌داور او
همسايه حق بود از آن سايه نداشت‌تا پا ننهد كسي به جاي سر او هزاران هزار آفرين و تحسين بر آل گزين و اصحاب حق‌بين او باد، خصوصا خلفاي راشدين- رضوان الله عليهم اجمعين- كه براي اعلاي اعلام دين و اعلان كلمه حق مبين «2» جانها باخته و سرها فدا ساخته، ساحت ملك شرع را از خار كفر و خاشاك بدعت پاك گردانيدند.
بعد از حمد الهي و نعت حضرت رسالت‌پناهي- صلّي اللّه عليه و آله و صحبه صلوة مصونة عن التناهي- نموده مي‌آيد كه علم تاريخ در حدّ ذات علمي است شريف و فني است لطيف، چه سرمايه عبرت ارباب خبرت و مستوجب تجربه اهل دانش و بينش است و اصحاب قصص و سير از زمان آدم تا اين جزو زمان كه ما در آنيم در اين فن تآليف معتبره ساخته و مجلّدات مبسوطه پرداخته‌اند و فضيلت آن را به دلايل و براهين اثبات نموده و بدين نبايد نگريست كه قرائت و مطالعه اين علم نسبت به جمعي از سست‌دينان و ارباب شكّ و شبهه كه كوتاه بينان‌اند باعث انحراف از جاده قديم شريعت غرّاي محمّدي- صلّي اللّه عليه و آله و سلم- و ولوج و ورود در مناهل مختلفه و مشارب مكدّره اهل هوا و بدعت و خذلان «3» گشته و مي‌گردد، چه جمعي را كه در مبدأ فطرت از دين بي‌مناسبت واقع شده‌اند خواندن «4» كلام ازلي كه مفتاح سعادات مبين و شِفاءٌ وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِينَ است سبب شقاوت و خسران جاويد گشته وَ إِذْ لَمْ يَهْتَدُوا بِهِ فَسَيَقُولُونَ هذا إِفْكٌ قَدِيمٌ تا به تاريخ چه رسد! شعر:
______________________________
(1). در نسخه: معدود.
(2). در هر سه نسخه: اليقين.
(3). در نسخه: از خذلان ابدي.
(4). در همه نسخه‌ها: خوانندگان.
ص: 3 چو حسّ سمع از ماخوليا ضايع شود كس رانيابد بهره از مزمار داوودي و الحانش و ما سخن به آن جماعت داريم كه به صفت سلامت طبع و جودت ذهن و شيوه انصاف متّصف باشند نه گروهي كه نامقيّد به شرع و منكر اصل و فرع‌اند كه ايشان قابل اين خطاب ني‌اند و داخل زمره اهل اعتبار و اولي الابصار و ارباب الالباب «1» نه، و چگونه منكر علمي توان شد علي الاطلاق كه يك سبع از سبع المثاني است كه بنيان اتقان ايمان و ايقان بر آن است: وَ كُلًّا نَقُصُّ عَلَيْكَ مِنْ أَنْباءِ الرُّسُلِ ما نُثَبِّتُ بِهِ فُؤادَكَ از آن خبر مي‌دهد و جمعي غفير از علماي حديث و تفسير مثل امام بخاري و قاضي بيضاوي الي يومنا هذا اشتغال به تحرير اين علم دلپذير نموده‌اند و قول و عمل ايشان شرقا و غربا سند طوايف امم است علي اختلاف طبقاتهم و تفاوت درجاتهم به خلاف شر ذمه قليله مبتدعه مخترعه كه به شومي تعصّب نفس اماره و هواي متّبع و كوتاه‌بيني ظاهر و باطن قدم در وادي جرأت نهاده تخليط و تخبيط در اخبار صحيحه ماثوره نموده‌اند و محامل و توجيهات و تأويلات وجيهه را ترك داده محاربات و مشاجرات صحابه كرام و تابعين عظام را قياس بر حال خود كرده بر تناقض و تباغض و تناقش و تكاثر در اموال و اولاد محمول داشتند و داعي ساده‌لوحان هيولاني اعتقاد گشته به اضلال و تضليل راهبر به دار البوار جهنّم شدند.
شعر:
اذا كان الغراب دليل قوم‌سيهديهم سبيل الهالكينا «2» و اگر ديده كسي به كحل توفيق مكحّل و به نور يقين منوّر باشد از هر سانحه كه در عالم كون و فساد مي‌گذرد پي به وحدت صانع قديم ذو الجلال مبرّا از وصمت حدوث و منزّه از داغ تغيّر و انتقال مي‌برد و چون نيكو نظر مي‌كنم عالم خود نسخه‌يي است كهن كه نه سر دارد نه بن. اوراق اين دفتر ابتر است و در هر ورقي فهرست احوال جمعي از افراد انساني كه زمام حلّ و عقد امور به دست ايشان باز بسته بود مسطور و مقرّر است.
______________________________
(1). نسخه: اللباب.
(2). نسخه: الي دار البوار.
ص: 4
لمؤلّفه:
ز احوال شهان گيتي برد شهنامه كهنه‌تو دايم از سر عبرت درو مي‌بين و مي‌خوانش
فسون اين فسانه خواب خوش مي‌آورد آن راكه سرسامي است و از سودا دماغ آمد پريشانش
ولي بيدار هم مي‌سازد آن كس را كه از نخوت‌به خواب غفلت افتادست و بازي داده شيطانش و چون داعي كافّه انام عبد القادر بن ملوك شاه بداؤني- محي اللّه اسمه عن جرايد الاثام- در شهور سنه تسع و تسعين و تسعماية (999) بر حسب فرمان قضا جريان قدرنشان حضرت خليفة الزّمان ظلّ اللّهي اكبر شاهي از انتخاب تاريخ كشمير كه به حكم دلپذير آن شاهنشاه جهان‌گير گردون‌سرير يكي از فضلاي بي‌نظير هند از زبان هندي به فارسي ترجمه كرده بود فراغ يافت، به موجب الفتي كه از صغر سنّ تا كبر به اين علم داشت و كم زمان بود كه به خواندن و نوشتن آن به طوع و رغبت يا به حسب امر مشغول نبود بارها در خاطر خطور و عبور مي‌كرد كه مجملي از احوال پادشاهان دار الملك دهلي نيز كه، ع:
جمله عالم روستايند آن سواد اعظم است
از زمان ابتداي اسلام تا زمان تحرير به طريق اختصار نويسد تا سفينه‌يي باشد مشتمل بر نبذي از احوال هر پادشاهي به طريق اجمال و تذكره‌يي بود براي احباب و تبصره‌يي به جهت ارباب الباب و هر چند كتابي نباشد معوّل عليه و تصنيفي مشار اليه، امّا به موجب آنكه گفته‌اند، شعر:
اين كهن اوراق گردون‌كش ز انجم زيور است‌كهنه تاريخ بسي شاهان انجم لشكر است شايد كه بر دل مقبلي از مطالعه آن واردي از عالم ملكوت و سرّ غيب پرتوي اندازد كه باعث ترك «1» و تجريد شده دل از محبّت اين سراي فاني بردارد و جامع اين اوراق را نيز در سر كار وي كنند و آرزويي عبث «2» نمي‌باشد. و چون هر روز غمي روي مي‌نمود تازه و كلفتي دست مي‌داد بي‌اندازه، و بواعث كم و موانع بسيار و از
______________________________
(1). نسخه: تحرك.
(2). نسخه: آرزوي عيب.
ص: 5
حدوث محن و صروف زمن قرار به يك جاي دشوار بود، ع:
هر روز به منزلي و هر شب جايي
و با اين همه برات رزق ما بين زمين و آسمان معلّق و خاطر از جهت فراق اقربا و احبّا پريشان مطلق بود آن مدّعا در حيّز تعويق و تسويق مي‌افتاد تا آنكه يكي از دولتمندان موفّق مرافق و سعادتمندان رشيد مسترشد كه او را با فقير محبتي تمام و ما را نيز با او الفتي ما لا كلام دست داده بود خاطر از تحرير تاريخ نظامي كه مجلّدي است بزرگ و تمام آن تاريخ تحرير مي‌شود پرداخته رخت حيات به جانب فردوس اعلي كشيد. شعر:
او رفت و رويم ما ز دنبال‌آخر همه را همين بود حال در اين زمان كه روزگار بر خلاف عادت خود مسامحه فرصت‌گونه‌يي نموده پاره‌يي از ساعات معوّج عمر از دست او دزديده آمد و آن باعثه مجدّد و آن داعيه مؤكّد گشت و به تقريب آنكه هيچ سابقي نيست كه براي لاحقي چيزي نگذاشته باشد، شعر:
اگر دهقان ته خرمن كند پاك‌گذارد حصه گنجشك در خاك شمّه‌يي از احوال بعضي سلاطين صاحب استقلال هند از تاريخ مبارك شاهي و نظام التواريخ نظامي كه در حكم صبابه‌يي است از تيّار و حبابي از درياي زخّار انتخاب نموده به درنويسي كرد و چيزي از خود هم اضافه ساخت و غايت اختصار را مرعي داشت و از تكلّفات در عبارت و استعارت احتراز لازم شمرد و نام اين انموذج منتخب التواريخ نهاده آمد. اميد كه اين جمع و تأليف ناتمام كه غرض از آن ابقاي نام فرخنده فرجام پادشاهان اهل اسلام است و گذاشتن يادگاري در اين سراي مستعار ناسرانجام سبب مغفرت مؤلّف بشود نه باعث مزيد علّت. بيت:
تو اي بلبل چو بخرامي درين باغ‌به هر لحني نگيري نكته بر زاغ چون وجه همت بر راست‌نويسي است، اگر بي‌قصد سهوي و لغوي بر زبان قلم و قلم زبان گذرد اميد كه حق سبحانه تعالي آن را به كرم عميم قديم خود درگذارد و ببخشد. بيت:
به بد گفتن زبان من مگردان‌زبان من زيان من مگردان
ص: 6
و چون اوّل سلاطين اسلام كه باعث فتح هندوستان شده‌اند بعد از محمّد قاسم عم‌زاده و داماد حجّاج بن يوسف ثقفي كه در سنه ثلاث و تسعين (93) فتح بلاد سند و ملتان و گجرات كرده و به فرمان وليد بن عبد الملك مرواني كه به تقريبي از دمشق به وي نوشته طلبيده بود از بلده اودي‌پور از بلاد هند روان شده خود را در خام «1» پيچيده در راه جان به حق سپرد و بعد از وي امر اسلام در آن ديار انتظام نيافت ناصر الدين سبكتكين و ولدش سلطان محمود غزنوي بود كه هر سال به نيّت غزا و جهاد در هند مي‌آمد و شهر لاهور در عهد اولاد او پايتخت شد، ديگر اسلام انقطاع از آن بلاد نيافت، مناسب چنان نمود كه ابتداي اين تاريخ از آن سلطان عاقبت محمود نمايد، فهو مسعود الابتداء و محمود الانتهاء و الله خير الناصرين و المعين.

طبقه اول غزنويّه‌

اشاره

از سلطان ناصر الدين سبكتگين تا خسرو ملك كه پيش از آنكه دهلي فتح شود در هند اسلام آشكارا كرد از سنه سبع و ستين و ثلثمائة (367) تا سنه اثنين و ثمانين و خمسمائه (582) و مدت دويست و پانزده سال حكومت ايشان بود به دست پانزده نفر:

سلطان ناصر الدين سبكتگين‌

ترك‌نژاد است. مملوك الب‌تگين كه غلام امير منصور بن نوح ساماني بود. در سنه سبع و ستين و ثلثمائة (367) بعد از وفات ابو اسحاق بن الب‌تگين به اتفاق سپاهي و رعيت در بست بر تخت سلطنت جلوس نموده علم ملك ستاني برافراشت و به غزا و جهاد كمر جدّ و اجتهاد بسته به طرف هندوستان تاخت آورده در سرحدّ ولايت كوه جود با جيپال كه فرمانرواي هند بود جنگي عظيم كرده با او صلح نمود و
______________________________
(1). در همه نسخه‌ها چنين است ليكن (در چرم خام) صحيح است.
ص: 7
بعد از نقض عهد جيپال بار ديگر با لشكر آراسته مقدار يك لك سوار و فيلان كوه پيكر بي‌شمار قصد محاربه او داشته در نواحي لمغانات محاربه قوي كرد و نسيم ظفر بر پرچم امير ناصر الدين وزيده شكست بر لشكر جيپال رسيد، او گريخته به هند رفت تا لمغانات به تصرف امير ناصر الدين آمده خطبه و سكه به نام او رواج يافت و به كمك امير نوح بن منصور ساماني رفته در خراسان و ماوراء النهر مصدر فتوحات عظيم گشت و در شعبان سنه سبع و ثمانين و ثلثمائه (387) داعي حق را لبيك اجابت فرمود. مدت حكومت او بيست سال بود.

يمين الدوله سلطان محمود بن ناصر الدين غزنوي‌

چون سبكتگين در شهر شعبان سنه سبع و ثمانين و ثلثمائه (387) در راه غزنين داعي حق را لبيك اجابت گفت، پسر خرد اسماعيل را وليعهد گردانيد. چون اين خبر به محمود كه پسر بزرگ سبكتگين بود رسيد به برادر عزانامه نوشت و طلب صلح كرد به اين وجه «1» كه غزنين را اسماعيل به محمود بدهد و در عوض آن ولايت بلخ بگيرد. اسماعيل قبول نكرد و ميان برادران كار به محاربه انجاميد و محمود غالب آمد و اسماعيل را بعد از شكست شش ماه در غزنين محاصره داشت. بعد از آن نيك خواهان در ميان آمده ميان ايشان صلح دادند و اسماعيل آمده محمود را ديد و حكومت به يمين الدوله محمود قرار گرفت. و ميان محمود و منصور بن نوح ساماني و برادرش عبد الملك بن نوح منازعت روي داد. آخر محمود غالب آمد و امراي عبد الملك فائق و بكتوزون نيز محاربه نموده از پيش محمود منهزم شدند و سلطنت تمام خراسان و غزنين و حدود هندوستان بر محمود مسلّم گشت. چون مادرش دختر رئيس زابل [يعني قندهار «2»] بود او را بدين سبب محمود زابلي مي‌گويند، چنانچه فردوسي مي‌گويد، شعر:
خجسته درگه محمود زابلي درياست‌چگونه دريا كان را كناره پيدا نيست
شدم به دريا غوطه زدم نديدم دُرگناه بخت من است اين گناه دريا نيست
______________________________
(1). نسخه: قصد.
(2). اين عبارت فقط در يك نسخه است.
ص: 8
و او را با خليفه بغداد، القادر بالله عباسي اول حال مراسلات عنيفه واقع شد، آخر خليفه خلعتي فاخر با ساير نفايس و ذخاير روانه داشته لقب امين المله يمين الدوله براي او فرستاد و از غزنين به بلخ و هرات رفته در سنه سبع و ثمانين و ثلثمائة (387) در ضبط آورده به غزنين باز برگشته آمد و از آنجا به هندوستان به كرّات و مرّات غزوات كرد و حصاري چند گرفت و عسجدي در آن سفر گفت اين قصيده را:
چون شاه خسروان سفر سومنات كردكردار خويش را علم معجزات كرد و در شوال سنه احدي و تسعين و ثلثمائة (391) از غزنين باز به هندوستان با ده هزار سوار آمد و پشاور را فتح كرد و در آن حدود باز با جيپال كه با سوار و پياده بسيار و سيصد زنجير فيل در برابر آمده بود معركه كارزار بياراست و سلطان محمود مظفّر گشت و جيپال با پانزده نفر از خويشان و برادران و فرزندان اسير شد و پنج هزار كفار در آن معركه علف تيغ آبدار گشتند و غنايم بسيار به دست غازيان افتاد و از آن جمله در گردن جيپال حمايل مرواريدي بود كه به يك لك و هشتاد هزار دينار قيمت آن رسيده و حمايل ديگران نيز بر اين قياس و اين فتح در روز شنبه هشتم ماه محرم سنه اثنين و تسعين و ثلثمائة (392) روي نمود و از آنجا به قلعه تبرهنده كه مقرّ جيپال بود رفته آن ولايت را مسخّر كرد.
و در محرم سنه ثلاث و تسعين و ثلثمائة (393) از غزنين به سيستان رفته عزيمت هند نمود و قصد بهاتيه كه در نواحي ملتان است كرد و بيجي‌راي راجه آنجا خود را از ترس سياست سلطاني به خنجر هلاك ساخت و سرش نزد سلطان آوردند و هنود بسيار از شمار افزون به تيغ بي‌دريغ به راه عدم آباد شتافتند و دويست و هفتاد فيل به غنيمت گرفت و داود بن نصر ملحد حاكم ملتان از دست سلطان عاجز شده هر ساله بيست بار بيست هزار درم قبول نمود و در وقت توجه به ملتان انندپال بن جيپال در سر راه سلطان به مخالفت برخاست و بعد از جنگ فرار نموده به كوهستان كشمير رفت و سلطان به راه هند به ملتان رسيد و اين واقعه در سنه ست و تسعين و ثلثمائة (396) بود.
و در سنه سبع و تسعين و ثلثمائة (397) ميان او و ايلكخان پادشاه ماوراء النهر در بلخ جنگ واقع شد و سلطان محمود ظفر يافت و ايلكخان در سنه ثلث و اربعمائة
ص: 9
(403) درگذشت.
و در سنه ثمان و تسعين و ثلثمائة (398) در تركستان رفته و از مهمّ تركان فراغ يافته سرجيپال نبسه راجه سند را كه بعد از اسلام از قيد ابو علي سيمجوري خلاص يافته با اهل شرك و ارتداد پيوسته بود تعاقب نموده به دست آورده محبوس ساخت و هم در حبس درگذشت.
و در سنه تسع و تسعين و ثلثمائة (399) ديگر بار به هندوستان آمده و با انندپال مذكور جنگ كرده او را شكست داد و با غنيمت بسيار در قلعه بهيم‌نگر- كه الحال به تهانه بهيم مشهور است- رفته و امان داده مفتوح ساخته خزاين و دفاين را كه از زمان بهيم در آنجا مدفون و مخزون بود متصرف شد و در اوايل سنه اربعمائة (400) چند تخت از طلا و نقره بر درگاه خود نصب فرمود و آن اموال بي‌حدّ و قياس در پايتخت خويش ريختن امر كرد تا خلايق آن را بنگرند.
و در سنه احدي و اربعمائة (401) از غزنين باز قصد ملتان كرده بقيه ولايتي را كه مانده بود به تصرف درآورد و اكثري را از قرامطه و ملاحده آنجا به قتل رسانيد و بقية السيف را در قلعه فرستاد تا همانجا مردند و داود بن نصر ملحد حاكم ملتان را به غزنين برده در قلعه غوري محبوس داشت تا همانجا جان داد.
و در سنه اثنين و اربعمائة (402) متوجه تهانيسر شد و جيپال پسر جيپال سابق پنجاه فيل با اموال و نفايس پيشكش قبول كرده سلطان از سر او وا نشد و پيشكش او به معرض قبول نيفتاد و تهانيسر را خالي ديد و غارت كرد و بتخانه‌ها را ويران ساخت و بتي را كه مشهور به چكرسوم بود و هندوان از براي او خراب بودند به غزنين برداشته برد و بر درگاه نهاده پي سپر خلايق ساخت.
و در سنه ثلث و اربعمائة (403) غرجستان را فتح نمود و هم در اين سال رسولي از عزيز مصر آمد و سلطان چون شنيد كه او باطني مذهب است او را تشهير كرده اخراج فرمود.
و در سنه اربع و اربعمائة (404) لشكر بر شهر نندنه كه در كوه بال‌ناتهه است كشيد و جيپال ثاني جمعي را به محافظت آن قلعه گماشته خود به درّه كشمير درآمد و سلطان آن قلعه را به امان گرفته و ساريغ‌كوتوال را به جهت حراست آن گذاشته
ص: 10
تعاقب جيپال نمود و غنايم بسيار آن كوهستان به دست آورده و كفار بسيار به تيغ جهاد گذرانيده بقيه را به شرف اسلام رسانيد و جمعي را به اسيري گرفته به غزنين رفت.
و در سنه ست و اربعمائة (406) به تسخير كشمير روي نهاده حصار لوهركوت را [كه قلعه‌يي بود بسيار رفيع] «1» محاصره كرد و از جهت شدّت برف و باران و كمك كشميريان ترك آن قلعه نموده به غزنين بازگشت و در اين سال همشيره خود را به ابو العباس بن مأمون خوارزمشاه عقد بسته به خوارزم فرستاد.
و در سنه سبع و اربعمائة (407) جمعي از اوباش خوارزمشاه را كشتند و سلطان از غزنين به بلخ و از آنجا به خوارزم روي نهاد و جنگي عظيم در ميان لشكريان او و خمارتاش سپهسالار خوارزم افتاد و سپاه سلطان ظفر يافت و سلطان محمود التون‌تاش را به حكومت آن ولايت نصب كرد و خطاب خوارزمشاهي به او ارزاني داشته و قاتلان خوارزمشاه را به قصاص رسانيده و انتظام آن مهام داده بازگشت.
و در سنه تسع و اربعمائة (409) به عزم تسخير ولايت قنوج روانه شد و از هفت آب هولناك هند گذشته چون به سرحد قنوج رسيد كوره «2» نام حاكم آنجا اطاعت نمود و امان خواسته پيشكش داد و از آنجا به قلعه برنه رسيد و حاكم آنجا بروت نام قلعه را به خويشان سپرده خود را به گوشه‌يي كشيد و اهل قلعه تاب مقاومت نياورده يك لك و پنجاه هزار روپيه و سي زنجير فيل پيشكش گذرانيده امان يافتند و از آنجا به قلعه مهاون بر كناره آب جون رفته و كل‌چندر نام حاكم آنجا فيل سوار خواست كه از آب گذشته فرار نمايد در اين اثنا لشكريان سلطان رسيدند و او خود را به زخم خنجر هلاك ساخته، ع:
رفت به دوزخ هم از آن راه آب
شعر:
زيستن چون به كام خصم بودمردن از زيستن بسي بهتر و قلعه قنوج مفتوح گشته هشتاد و پنج فيل و غنيمت بي‌نهايت به دست غازيان افتاد.
______________________________
(1). فقط در يك نسخه آمده است.
(2). در ترجمه انگليسي به نقل از تاريخ فرشته، نام حاكم قنوج، كونورKunwar Rai خوانده شده است.)I ,23(
ص: 11
و از آنجا به شهر متهره كه معبد كفار و مولدكشن بن باسديو است كه هندوان او را به خدايي مي‌پرستند و بتخانه‌هاي بي‌حد و شمار در آن است و كان كفر است آمده آن شهر را بي‌جنگ و جدال گرفت و پايمال ساخت و اموال و غنايم وافر به دست اهل اسلام آمد از آن جمله يك بت زرين را به فرموده سلطان شكستند كه وزن او نود و هشت هزار و سيصد مثقال زر پخته بود و يك پاره ياقوت كحلي كه وزن آن چهار صد و پنجاه مثقال بود و فيلي عظيم كوه‌پيكر مشهور از راجه گوبند چند نام از راجه‌هاي هندوستان كه سلطان آن را به آرزو مي‌خواست كه بخرد و ميسر نمي‌شد از قضا شبي در وقت مراجعت به سراپرده سلطان بي‌فيلبان سر زده درآمد و سلطان از گرفتن آن خوشحالي بسيار اظهار نمود و آن را خداداد نام كرد. چون به غزنين رسيد شمار آن غنايم بيست و اند بار هزار «1» هزار و پنجاه و سه هزار درم بود و سيصد و پنجاه و اند فيل بود.
در سنه عشر و اربعمائة (410) باز متوجه هندوستان شد و با نندا نام راجه كالنجر (كه سي و شش هزار سوار و صد و چهل و پنج هزار پياده و شش صد و چهل زنجير فيل داشت و راجه قنوج را به تقريب اطاعت سلطان به قتل رسانيده بود و به مدد جيپال نيز كه چند مرتبه از پيش سلطان گريخته رسيده بود «2») در كنار آب جون مقابله و مقاتله نمود و غلامان سلطاني به تاخت رفته بودند، شهر را خالي يافتند و غارت كردند و خوفي عظيم در خاطر نندا راه يافته تمام اسباب و آلات را به جاي گذاشته با مخصوصان راه فرار پيش گرفت و پانصد و هشتاد زنجير فيل در وقت تعاقب از ميان جنگلي به دست لشكريان سلطان افتاد و به غزنين بازگشت و ديار بسيار از كفار در حوزه تصرف اهل اسلام درآمد و اهل آن ديار به طوع يا به كره اظهار اسلام كردند.
و در سنه اثني عشر و اربعمائة (412) قصد كشمير نموده تا يك ماه قلعه لوهركوت را محاصره كرد و به جهت استحكام فتح نشد و از آنجا بر آمده به جانب لاهور روانه گشت و در اول بهار به غزنين مراجعت نمود.
______________________________
(1). در نسخه‌يي: هزار هزار درم و پنجاه و سه هزار بوده.
(2). عبارت در يك نسخه آمده است.
ص: 12
و در سنه ثلاث عشر و اربعمائة (413) باز قصد ولايت نندا كرد. چون به قلعه گواليار رسيد آن را به صلح فتح كرده و پيشكش از حاكم آن گرفته بر او مقرر داشت و سي و پنج زنجير فيل از جمله آن پيشكش بود. از آنجا به قلعه كالنجر رفت و نندا حاكم آن قلعه سيصد فيل پيشكش كرده زنهار جست. شعري به زبان هندي در مدح سلطان گفته فرستاد و سلطان آن شعر را بر فصحاي هند و ديگر شعراي ديار خويش خواند. همه تحسين نمودند و سلطان مباهات بسيار به آن كرده منشور حكومت پانزده قلعه در وجه صله شعر او نوشته داد. نندا نيز اموال و جواهر و اسباب و اشياي بي‌حد به خدمت سلطان فرستاد و سلطان مظفر و منصور به غزنين مراجعت فرمود.
و در سنه اربع عشر و اربعمائة (414) سلطان عرض لشكر خود ديد. وراي لشكري كه در اطراف بود، پنجاه و چهار هزار سوار و هزار و سيصد زنجير فيل به قلم درآمد.
و در سنه خمس عشر و اربعمائة (415) به بلخ رفت و از جيحون گذشت و سرداران ماوراء النهر به استقبال او شتافتند و يوسف قدر خان پادشاه تمام تركستان به استقبال آمده سلطان را ديد و جشنها آراسته يكديگر را سوغاتها دادند و علي تكين كه مردم ماوراء النهر از دست او تظلم نموده بودند خبردار شده گريخت و سلطان تعاقب او نمود و او را به دست آورده در قلعه‌يي از قلاع هندوستان فرستاد و بازگشته زمستان به غزنين گذرانيد.
و باز لشكر به جانب سومنات كشيد كه شهري است بزرگ بر ساحل درياي محيط و معبد براهمه و بتي بزرگ معبود ايشان است و بتان زرّين در آن بسيار. و اين بت را اگرچه بعضي مورخين منات ناميده مي‌گويند كه همان است كه در زمان حضرت رسالت صلي الله عليه و سلم، مشركان از عرب به ساحل هند آورده‌اند، اما اين سخن اصلي ندارد، چه اعتقاد براهمه هند آن است كه اين بت از زمان‌كشن كه چهار هزار سال و كسري مي‌شود در آنجاست و نيز نام آن به زبان هندي اصل سوبه ناتهه است به معني صاحب آرايش نه منات و اين غلط را همانا «1» مناسبت اسمي
______________________________
(1). چنين است در همه نسخه‌ها، اما اگر لفظ وجه قبل يا بعد همانا باشد معني فقره مستفاد مي‌شود.
ص: 13
تواند بود نه غير. و در اين يورش شهر پتن كه به نهرواله اشتهار دارد از ولايت گجرات مفتوح ساخته و آزوقه بسيار از اينجا برداشته به سومنات رسيد و اهل قلعه در به روي سلطان كشيدند و به غارت و تاراج تنبيه يافتند و قلعه مفتوح شد و آن بت را پاره‌پاره ساخته به غزنين فرستاد تا بر در مسجد جامع گذاشته پايمال شد و در وقت مراجعت به ملاحظه آنكه با بيرم ديو راجه بزرگ از راجه‌هاي هند كه بر سر راه سلطان بود جنگ با او مناسب وقت نبود بنابر [اين] به راه سنده متوجه ملتان شد و از ممرّ كم‌آبي و كم‌علفي محنت عظيم پيش لشكريان آمد و به مشقت و محنت در سنه سبع عشر و اربعمائه (417) به غزنين رسيد و در اين سال خليفه القادر بالله نامه نيابت نوشته لواي حكومت خراسان و هندوستان و نيمروز و خوارزم براي سلطان فرستاد و القاب بر برادران و فرزندان سلطان نهاد و سلطان را كهف الدولة و الاسلام و پسر بزرگ او امير مسعود را شهاب الدولة و جمال الملة و امير محمد برادر خرد او را جلال الدوله و امير يوسف را عضد الدوله خطاب نوشت، علي هذا القياس. و در اين سال سلطان براي تنبيه دادن جتان نواحي ملتان كه انواع بي‌ادبي‌ها به ظهور آورده بودند، به ملتان لشكر آورد و چهار هزار و به قولي هشت هزار كشتي جتان كه از عيال و اموال پر بود به تقريب غلبه كشتي‌هاي سلطاني كه در آن به وجه حكمتي تعبيه فرموده بودند در آب ملتان غرق شد و جتان در غرقاب هلاك فرو رفتند و بقيه علف تيغ گشتند و عيال ايشان اسير شد و سلطان، مظفر و منصور به غزنين مراجعت نمود و در سنه ثمان عشر و اربعمائة (418) به جانب باورد رفته استيصال تراكمه آن ديار نمود و از آنجا به ري شتافته خزاين و دفاين آن ولايت را كه از سالهاي بسيار مانده بود به دست آورده باطني «1» مذهبان و قرامطه آنجا را مستأصل گردانيده ري و اصفهان را به امير مسعود پسر بزرگ خويش «2» داده به غزنين مراجعت كرد و در اندك زماني به علت دق مبتلا گشته روز به روز اثر ضعف در وي متزايد بود. با وجود اين حال خود را به تكلف قوي و تندرست ظاهر مي‌ساخت و به همان هيأت به بلخ رفت و در بهار به غزنين آمد و به همان مرض روز پنجشنبه بيست و سوم از ربيع الاول در سنه احدي و عشرين و اربعمائة (421) درگذشت و به غزنين مدفون
______________________________
(1). در متن: «باطل»، پاورقي به متن نقل شد.
(2). «را» بعد از «خويش» حذف شد.
ص: 14
گشت و مدت عمرش شصت سال و سلطنت او سي و يك سال بود. مي‌گويند كه وقت نزع فرمود كه خزاين و اموال و ساير نفايس او را به نظر درآورند و در آن به چشم حسرت مي‌نگريست و از فرقت آن آه مي‌كرد و دانگي از آن به كسي نداد.
دوازده بار سفر هند كرد و جهاد نمود فَإِنَّما حِسابُهُ عِنْدَ رَبِّهِ و قصه او با فردوسي شاعر مشهور، و عارف جامي مي‌فرمايد، شعر:
خوش است قدرشناسي كه چون خميده سپهرسهام حادثه را كرد عاقبت قوسي
گذشت شوكت محمود و در زمانه نماندجز اين فسانه كه نشناخت قدر فردوسي و در تذكره محمّد عوفي اين قطعه به سلطان محمود منسوب داشته، قطعه:
ز بيم تيغ جهانگير و گرز قلعه‌گشاي‌جهان مسخّر من شد چو من مسخّر راي
گهي به فرّ و به دولت همي نشستم شادگهي ز حرص همي رفتمي ز جاي به جاي
بسي تفاخر كردم كه من كسي هستم‌كنون برابر بينم همي امير و گداي
هزار قلعه گشادم به يك اشارت دست‌بسي مصاف شكستم به يك فشردن پاي
چو مرگ تاختن آورد هيچ سود نداشت‌بقابقاي خدايست و ملك ملك خداي

سلطان محمد بن سلطان محمود غزنوي‌

كه جلال الدوله لقب داشته در سنه مذكور [يعني 421 ه] به حكم وصيت و به استصواب ابن ارسلان، خويش سلطان محمود در غزنين بر تخت سلطنت جلوس نمود و بعد از يك و نيم ماه از جلوس او امير اياز با غلامان اتفاق كرده و بر اسبان طويله خاصه سوار شده به قصد ملازمت شهاب الدوله مسعود كه در سپاهان بود، راه بست پيش گرفتند و امير محمد، سوندهي‌راي هندو را با لشكر بسيار به تعاقب ايشان فرستاد و امير اياز در جنگ غالب آمد و سوندهي‌راي هندو را با جمعي كثير از هندوان به قتل رسانيد و سرهاي ايشان را امير اياز نزد امير محمد فرستاد و در نيشابور به امير مسعود ملحق شد و بعد از چهار ماه امير محمد سراپرده به جانب بست كشيد و به جمعيت تمام از غزنين به قصد جنگ برادر برآمد و چون به تكيناباد رسيد، تمامي امرا از او برگشته او را در قلعه بج كه از مجيرستان است ميل
ص: 15
كشيده نشاندند و با تمام لشكر و خزاين سوي امير مسعود گردانيده و به هرات رفته او را ديدند و مدت حكومت امير محمد مكحول پنج ماه بود و به قول قاضي بيضاوي چهارده سال و مدت حبس او نه سال، و الله اعلم. و صاحب لب التواريخ مي‌نويسد كه محمد بن محمود در عهد پدر در اوايل حال چهار سال در غزنه پادشاهي كرده بعد از آن به حكم برادرش مسعود نه سال محبوس بوده و بعد از قتل مسعود يك سال ديگر نيز حكومت راند و درگذشت. شعر:
اميري را كه بر قصرش هزاران پاسبان بيني‌كنون بر قبّه گورش كلاغان پاسبان «1» بيني
سر الب ارسلان ديدي ز رفعت رفته بر گردون‌به مرو آ تا به خاك اندر تن الب ارسلان بيني

شهاب الدوله سلطان مسعود بن محمود

به اتفاق امرا و وزراي محمودي بر تخت سلطنت جلوس فرمود، از هري به بلخ آمده زمستان گذرانيده و احمد بن حسن ميمندي را كه سلطان محمود در قلعه كالنجر محبوس داشت طلبيده وزارت داد و از بلخ به غزنين آمد و از آنجا به قصد سپاهان و ري عزيمت نمود و به هرات رسيده با تركمانان به جنگ در پيوست و فتح ناكرده بلكه شكست يافته بازگشت و به سبب ضعف حال او تركمانان روز به روز قوّت مي‌گرفتند تا كار به آنجا رسيد كه رسيد. و در سنه ثلث و عشرين و اربعمائة (423) احمد بن حسن ميمندي درگذشت، و در سنه اربع و عشرين و اربعمائة (424) سلطان مسعود قصد به تسخير هندوستان داشته بر سر قلعه سرستي كه در راه كشمير واقع است رفته محاصره كرد و بگشاد و با غنايم بسيار به غزنين رفت، و در خمس و عشرين و اربعمائة (425) سلطان مسعود تسخير آمل و ساري كرد و تا كالنجار «2» و طبرستان رسولان فرستاده خطبه و سكه خود درست نمود. تغدي بيگ حسين بن علي بن ميكال را به لشكر انبوه از نيشابور بر سر تركمانان فرستاد و جنگ
______________________________
(1). قافيه مكرر است.
(2). در نسخه: كالنجر.
ص: 16
عظيم پيوسته، حسين اسير شد و تغدي بيگ فرار نموده نزد امير مسعود آمد و امير احمد نيال‌تكين، خازن سلطان مسعود كه سلطان مسعود او را مصادره كرده به هند فرستاده بود، به هندوستان رفته عصيان آورد و امير مسعود سالار هندوان ناهر نامي را بر سر او نامزد كرد و احمد در جنگ گريخته به منصوره سنده رفته و در آب غرق شد و سر او را به غزنين فرستادند و در سنه سبع و عشرين و اربعمائة (427) كوشك نو به اتمام رسيد و تختي مرصع به جواهر آراستند و تاجي مرصع بالاي آن تخت آويختند و سلطان بر آن تخت نشسته و تاج بر سر نهاده بار عام داد، و هم در اين سال امير مودود بن مسعود را طبل و علم داده به بلخ فرستاد و خود بر سر هندوستان لشكر كشيد و رفته قلعه هانسي را گشاده و از آنجا به قلعه سون‌پت آمد و ديپال «1» نام حاكم آن قلعه در بيشه‌يي فرار نموده پنهان شد و قلعه مفتوح گشته غنايم بسيار گرفتند، لشكر ديپال اكثري به قتل رسيدند، خود تنها به در رفت و از آنجا به دره رام توجه نمود و رام پيشكش بسيار فرستاد و عذر ناآمدن خويش نوشت و امير مسعود عذر او را پذيرفته امير ابو المجاهدين مسعود را طبل و علم داده به لاهور فرستاد و به غزنين مراجعت نمود، و در سنه ثمان و عشرين و اربعمائة (428) به جهت تسكين فتنه تركمانان از غزنين به بلخ رفت و تراكمه بلخ را گذاشته به اطراف رفتند و سلطان از آب جيحون گذشته تمام ماوراء النهر «2» را متصرف شد و داود تركمان كه تغدي بيگ و امير حسن را قبل از اين شكست داده بود به جمعيت تمام قصد بلخ نمود و امير مسعود از ماوراء النهر به بلخ آمد و داود تركمان به مرو رفت و در اين اثنا تغدي بيگ دست تعدّي به نواحي گرگان دراز كرد، امير مسعود چون آثار تمرد از او ديد او را بر دار فرمود. امير مسعود از بيغو تركمان كه سالار آن طايفه بود عهد و قول گرفته تا من بعد ارتكاب اعمال ناشايسته ننمايند و حدّ فراخور ايشان معين فرموده به هرات رفت و در اثناي راه جمعي از تركمانان بر لشكر امير مسعود زده چندي را به قتل رسانيدند و اسباب به غارت بردند و لشكريان سلطان كه نامزد بر ايشان شدند همه آن جماعت را علف تيغ ساختند و اهل و عيال ايشان را با سرها نزد امير مسعود آوردند، امير مسعود آن سرها را بر خران بار كرده نزد بيغو فرستاد و بيغو
______________________________
(1). در نسخه: دنيال.
(2). از اينجا تا لفظ «قصد» در دو نسخه نيست.
ص: 17
عذرها خواست و همانا اين بيغو همان است كه ضياي فارسي در مدح او قصيده‌ها دارد. از آن جمله است اين ابيات:
كار اوفتاده بي‌تو مرا با گريستن‌عيب است عيب در غم تو ناگريستن
شب تا به روز كار من و روز تا به شب‌ناليدن است از غم تو يا گريستن
گفتي ز عشق من نگرستي و برحقي‌فرقيست از فشاندن خون تا گريستن
ما را به دولت غم عشق تو هر زمان‌صد گونه محنتست نه تنها گريستن
ني حيله‌يي ز مهر تو الا گداختن‌ني چاره‌يي ز درد تو الا گريستن
از روزگار وعده مرا در فراق توامروز غصه خوردن و فردا گريستن
از عهد تست فتنه و گرنه چه لايق است‌از من به عهد خسرو دنيا گريستن
بيغو ملك شه آن‌كه پديد آورد ز تيغ‌از پردلان به موقف هيجا گريستن
خسرو نظام دين كه به وقت نبرد اوآيد ز خاك رستم و دارا گريستن
بر گوهر از خجالت نطقش فريضه شددر قعر بحر و در دل خارا گريستن
افتاده از تزلزل سهم سياستش‌بر ساكنان عالم بالا گريستن
از رشك بارگاه وي از اوج آفتاب‌شد بر سپهر پيشه جوزا گريستن
اي شغل بحر پيش كف دُرفشان توهمچون سحاب از همه اعضا گريستن
بر مرده عدوي تو هرگز كجا بوداز هيبت تو زهره و يارا گريستن
تيغ ترا ز غايت پاكيزه گوهريست‌خون در صف نبرد بر اعدا گريستن
خصم ترا به هر دو جهان چيست فايده‌آنجا عذاب دوزخ و اينجا گريستن
اينك كسي كه در سر سوداي كين تست‌آماده گوشه‌يي و مهيا گريستن
دارد نهان و پيدا بدخواه تو بسي‌ليكن نهان جراحت و پيدا گريستن
بر خاطر عزيز تو دانم گذر كندكاخر چه كار مدح مرا با گريستن
چون شعر در فراق جناب تو گفته شدآمد ز سوز مقطع و مبدا گريستن
تا آيد از نهايت رنج اهل عشق رابرداشتن چو وامق و عذرا گريستن
خنديدن تو باد پس از عمده حيات‌گو باش كار خصم بعمدا گريستن و له
اي شكر پيش لبت از در هر خنديدن‌روح را طعنه زند لعل تو در خنديدن
ص: 18 دل ربايد سر زلف تو به هر جنبيدن‌جان فشاند لب لعل تو به هر خنديدن
پيشه سنبل جعد تو عبير افشاندن‌عادت پسته تنگ تو شكر خنديدن
تا نبيني رخ زر هيچ نخندي آري‌هست گل را همه از شادي زر خنديدن
چون بخندي سوي تو خلق از آن مي‌خندندكه نديدست كس از شمس و قمر خنديدن
گريه‌يي دارم و زاري و فراوان غم و دردهمه دارم ز فراق تو مگر خنديدن
مردم از شكل دهانت به چه بودي آگه‌گر ندادي ز دهان تو خبر خنديدن
با جفاي تو نخندم كه به وقت ماتم‌نپسندد خرد از اهل هنر خنديدن
از غم تست همه بي‌زبر و زيري من‌پس چرا بر من بي‌زير و زبر خنديدن
شايد از تاج و ز چتر ملك آموخته‌اندزلف و رخسار تو هر شام و سحر خنديدن
خسرو شرق ملك شاه كه اندر بزمش‌برگ دارد همه از عشرت و فر خنديدن
قامع شرك نظام الدين كاحبابش راكار پيوسته نشاط است و دگر خنديدن
نطفه را گر ز قبول در او مژده رسدكند آغاز هم از صلب پدر خنديدن
پدري را كه پسر لازمه خدمت اوست‌آيد از شادي كردار پسر خنديدن
بس عجب نيست كه از غايت لطفش گيردابر گريان شده با ديده تر خنديدن
اي مطيعان ترا آمده چون زيبا گل‌با هواي تو درين باغ دو در خنديدن
شايد از لطف تو بر حال شكر بخشودن‌زيبد از لفظ تو بر قدر گهر خنديدن
رسم آورده خدنگت به دهان سوفاردر صف معركه بر خُود و سپر خنديدن
از پي فتح چو شمشير تو سرمست شودآيدش از فلك عربده‌گر خنديدن
دشمن جاه تو شك نيست كه خوش مي‌خنددگر بود ريختن خون جگر خنديدن
تا كه آرد به يقين از اثر خاصيت‌زعفران از لب انواع بشر خنديدن
زعفران باد لب خصم تو كاندر لب اوهرگز از بيم تو ناكرده اثر خنديدن و امير مسعود از هرات به نيشابور رفت و از آنجا به طوس آمد و جمعي از تراكمه جنگ كرده به قتل رسيدند و اهل باورد آن شهر را به تركمانان دادند و سلطان دست بر آن قلعه يافته و همه را به قتل آورده زمستان به نيشابور بگذرانيد.
و در سنه ثلثين و اربعمائة (430) به قصد طغرل تركمان كه در باورد سركشيده
ص: 19
بود رفته و او فرار نمود و امير مسعود برگشته و از راه مهنه به سرخس آمد و به ويراني حصار مهنه حكم فرمود و از رعاياي مهنه بعضي را بكشت و بسياري را دست و پا بريد و از آنجا به طرف زيرقان برفت و در آنجا تركمانان لشكرها آراسته جنگي عظيم با سلطان كردند و در اين جنگ اكثري از سپهسالاران غزنين برگشته به دشمن درآمدند و سلطان با تن تنها در ميدان مانده چندي را از سرداران تراكمه به شمشير و نيزه و گرز انداخت و عاقبت از آن معركه به سلامت به درآمد و اين واقعه در هشتم رمضان سنه احدي و ثلثين و اربعمائة (431) روي نمود و امير مسعود از آنجا به مرو آمد و چندي از لشكريان از اطراف گرد آمده با وي ملحق شدند و از راه غور به غزنين رفت و سرداراني كه حرب ناكرده پشت داده بودند مصادرات نموده چندي را مثل علي دايه و حاجب بزرگ و بيگ‌تغدي به هند فرستاد و در قلعه‌ها بند كرد و همه در آن بند مردند و امير مسعود خواست كه در هند رفته قوتي به هم رساند و لشكر بسيار از آنجا آورده بر سر تركمانان برد و سزاي ايشان دهد بنابر آن امير مودود را امارت بلخ داده خواجه محمد بن عبد الصمد را وزير او ساخته به آن صوب وداع كرد و امير محمد «1» را با دو هزار «2» كس به جانب ملتان نامزد گردانيد و امير اين ديار را به كوهپايه غزنين فرستاد تا افغانان آنجا را كه عاصي شده بودند باز دارد و تمام خزاين محمودي را كه در غزنين و قلاع آن ديار بود بر شتران بار كرده جانب هند روان گشت و هم از راه كس فرستاد تا برادر او امير محمد مكحول را كه در قلعه بزغند محبوس بود نزد او بيارند. سلطان مسعود چون به رباط ماريكله آمد غلامان او جمله شتران خزانه را به غارت بردند. در اين اثنا امير محمد به آنجا رسيد و غلامان دانستند كه اين تعدي او پيش نمي‌رود مگر آنكه حاكم ديگر باشد، به ضرورت نزد امير محمد رفته او را به پادشاهي برداشتند و هجوم نموده بر سر سلطان مسعود آمدند و سلطان در آن رباط حصاري شد. روز ديگر تمام لشكر زور آورده امير مسعود را از اندرون رباط ماريكله آورده در بند كردند و در قلعه كبيري «3» نگاه داشتند تا به تاريخ جمادي الاول سنه اثني و ثلثين و اربعمائة (432) از زبان
______________________________
(1). در نسخه: محمود.
(2). در نسخه: ده.
(3). اين قلعه در تاريخ فرشته: «كيري» و در نسخه‌يي «كيزي» خوانده شده، نگ ترجمه انگليسي جلد 1، پاورقي، ص 44.
ص: 20
امير محمد به دروغ پيغام به كوتوال كبيري رساندند كه امير مسعود را كشته سر او را نزد ما فرستد. كوتوال به موجب پيغام سر او را جدا كرده نزد امير محمد فرستاد.
قطعه:
ز حادثات زمانم همين پسند آمدكه خوب و زشت و بد و نيك در گذر ديدم
كسي كه تاج مرصع به سر نهاد صباح‌نماز شام ورا خشت زير سر ديدم اين نقل به موجب نسخه نظامي است، اما قاضي بيضاوي آورده كه در سنه اثني و ثلثين و اربعمائة (432) مسعود از پيش سلاجقه منهزم شده به غزنه رفت. امير محمد كه در ايام انتقال او استقلال يافته بود او را به قلعه فرستاد و پسرش احمد بن محمد از پي او به قلعه رفته او را هلاك كرد. حكومت سلطان مسعود بن محمود يازده سال بود. مخفي نماند كه وفات مسعود را قاضي بيضاوي- عليه الرحمه- در سنه ثلث و ثلثين و اربعمائة (433) آورده و نوشته كه محمد بن محمود چهارده سال بعد از پدر در ولايت غزنه پادشاهي كرد، يك سال بعد از وفات پدر و نه سال در زمان برادر و چهار سال بعد از برادر، چنانچه اشعاري رفت، و الله اعلم. به ظاهر اين است كه از سهو قلم ناسخ است. و از جمله شعرا كه در زمان سلطان مسعود نشو و نما يافته‌اند منوچهري است كه در قصيده‌يي براي وزير او گفته. بيت:
همي نازد به عدلش شاه مسعودچو پيغمبر به نوشروان عادل

سلطان مودود بن مسعود بن محمود

بعد از قتل پدر در باميان به اتفاق وزرا و امرا بر سرير سلطنت نشست و به عزم انتقام پدر خواست كه به جانب ماريكله نهضت نمايد. ابو نصر احمد بن محمد بن عبد الصمد او را از آن عزيمت مانع آمده به غزنين آورد و از آنجا به جمعيت تمام به قصد عم خود امير محمد مكحول برآمد. چون به ديپور رسيد با امير محمد جنگ عظيم كرده و آن روز به شب رسانيده هر كدام به منازل بازگشتند روز ديگر سلطان مودود، امير سيد منصور را كه از امراي معتبر امير محمد بود، از خود ساخت و جنگ انداخته امير محمد را با پسرش احمد دستگير كرده همه را به قتل
ص: 21
رسانيد. امير مودود آنجا شهر بنا نهاده به فتح آباد موسوم گردانيد و اين فتح در شعبان سنه اثني و ثلثين و به قولي اربع و ثلثين و اربعمائة (434) روي نمود. و در سنه ثلث و ثلثين و اربعمائة (433) از خواجه احمد بن عبد الصمد رنجيده او را در غزنين محبوس ساخت و او در آن حبس بمرد و هم در اين سال ابو نصر محمد بن احمد را به حرب نامي بن محمد به جانب هند فرستاد و نامي در آن حرب كشته شد و در سنه اربع و ثلثين و اربعمائة (434) ارتكين به فرموده سلطان به طبرستان لشكر بر سر داود تركمان كشيد و كس بسيار از لشكر او كشته به بلخ آمد و خطبه و سكه به نام امير مودود درست ساخت و بعد از چندگاه تركمانان بر سر او زور آورده لشكر كشيدند او تاب مقاومت نياورده بلخ را گذاشت و به غزنين آمد و در سنه خمس و ثلثين و اربعمائة (435) امير مودود ابو علي كوتوال غزنين را چند گاه محبوس گردانيد و آخر او را ديوان مملكت و كوتوال غزنين ساخت و يسوري بن ايمغور ديوان را حبس فرموده تا در آنجا بمرد و ارتكين را به سياست رسانيد و در سنه ست و ثلثين و اربعمائة (436) خواجه طاهر كه بعد از خواجه احمد وزارت يافته بود درگذشت و خواجه امام ابو الفتح عبد الرزاق به جاي او نشست و هم در اين سال طغرل حاجب را به سوي بست فرستاد او زنگي ابو منصور برادر ابو الفضل را اسير ساخته به غزنين آورده تا سيستان رفت و با تركمانان قتال در رباط امير «1» كرده اكثر ايشان را به قتل رسانيد و بعد از اين فتح به گرمسير رفته تركمانان آن ولايت را كه سرخ كلاه گفتندي بكشت و بسياري را اسير ساخته به غزنين آورد و امير مودود در سنه ثمان و ثلثين و اربعمائة (438) طغرل را به تكيناباد فرستاد و از آنجا عصيان نمود و علي بن ربيع به آن جانب نامزد شد، و طغرل با معدودي چند گريخت و علي لشكر او را غارت كرد و چندي را گرفته به غزنين آورد و در سنه تسع و ثلثين و اربعمائة (439) امير قصدار بغي «2» ورزيد و پيش حاجب بزرگ بارتكين در جنگ شكست يافت و بعد از چندگاه اطاعت قبول نمود و در سنه اربعين و اربعمائة (440) امير مودود، پسران خود را ابو القاسم محمود و منصور را در يك روز خلعت
______________________________
(1). در متن فارسي: رباط اسير، متن از ترجمه انگليسي: (جلد 1، ص 48) اصلاح شد.
(2). در دو نسخه چنين است، در يك نسخه: بغي قصد ورزيد.
ص: 22
و طبل و علم داده يكي را به جانب لاهور و ديگري را به جانب پرشور و ابو علي حسن كوتوال غزنين را به هندوستان فرستاد تا سركشان آنجا را مالش دهد و چون حسن خدمات شايسته به جاي آورده به غزنين آمد او را به ميرك بن حسن سپرده حبس فرمود تا همانجا درگذشت و متعاقب اين حال ميرك بن حسن وكيل كه ابو علي حسن را بي‌حكم امير مودود كشته و پنهان داشته بود، پادشاه را تحريص بر سفر كابل نمود تا آن فعل او مستور بماند. چون امير مودود به قلعه سيالكوت رسيد به علت قولنج مبتلا شد، ناچار به غزنين مراجعت نموده ميرك را به استخلاص ابو علي كوتوال امر كرد و او مهلت يك هفته طلبيده هم در اين اثنا امير مودود در بيست و چهارم رجب سنه احدي و اربعين و اربعمائة (441) از عالم رخت بر بست و مدت حكومت او قريب به نه سال بود و در لب التواريخ مي‌آورد كه سلطان مودود دختر چغز «1» بيگ سلجوقي را خواست و از وي پسري آمد، مسعود نام نهاد و مدت هفت سال پادشاهي كرد و در رجب سنه احدي و اربعين و اربعمائة (441) به ديدن چغز بيگ عزيمت كرد كه به خراسان رود و در راه به زحمت قولنج درگذشت.

سلطان مسعود بن مودود بن مسعود بن محمود

در سه سالگي به سعي علي بن ربيع بر تخت نشست و مهم او انتظام نيافت و عم او را به پادشاهي برداشتند و مدت حكومت او پنج ماه بود.

سلطان علي بن مسعود بن محمود

به اتفاق امرا جلوس نمود و چون عبد الرزاق بن احمد ميمندي كه او را امير مودود به جانب سيستان نامزد فرموده بود، به قلعه كه ميان بست و اسفزار واقع است رسيد و معلوم كرد كه عبد الرشيد بن محمود به فرموده امير مودود در اين قلعه محبوس است، عبد الرشيد را برآورده به پادشاهي برداشت و مدت حكومت
______________________________
(1). نسخه: جعفر.
ص: 23
علي قريب به سه ماه است و اين واقعه در سنه ثلث و اربعين و اربعمائة (443) بود.

سلطان عبد الرشيد بن محمود

به سلطنت نشست و به اتفاق عبد الرزاق رو به غزنين آورد و علي بن مسعود جنگ ناكرده گريخت و طغرل حاجب كه از بركشيدگان سلطان محمود بود، سيستان را مسخّر ساخته و از آنجا قصد غزنين كرد و امير عبد الرشيد متحصن گشت و طغرل دست يافته در سنه خمس و اربعين و اربعمائة (445) امير عبد الرشيد را با جميع اولاد سلطان محمود به قتل رسانيد و دختر مسعود را به كره در حباله خود آورد. روزي كه بر تخت نشست جمعي از پهلوانان پردل از روي غيرت او را پاره پاره كردند. ايام حكومت عبد الرشيد به چهار سال رسيد و در نظام التواريخ مدت حكومت او به هفت سال نوشته و در لب التواريخ وفات او را در سنه خمس و اربعين و اربعمائة (445) آورده، و الله اعلم.

سلطان فرخ‌زاد بن مسعود بن محمود

از حبس برآمده به اتفاق امرا به سلطنت پيوست و جمعي از سلجوقيان به قصد غزنين آمدند و فرخزاد «1» اكثري را به قتل رسانيده مظفر شد و جمعي كثير را اسير ساخته به غزنين برد و الب ارسلان، شاه سلجوقي از عراق و خراسان لشكر بر سر غزنين كشيده در جنگ غالب آمد و بسياري را از سرداران غزنين به خراسان برد.
آخر كار به صلح قرار يافته اسيران از جانبين خلاصي يافتند و چون زاولستان خراب شده بود سلطان خراجش بخشيد و با خلق نيكويي كرد و او سه ماه روزه داشتي و بيشتر از شب نمازگزاردي. در سنه خمسين و اربعمائة (450) به زحمت قولنج درگذشت و مدت حكومت امير فرخزاد شش سال بود.
______________________________
(1). در نسخه: فرخيز سردار لشكر فرخزاد.
ص: 24

سيد السلاطين ابراهيم بن مسعود بن محمود

بر تخت نشست و او پادشاهي عادل و زاهد بود و هر سال مصحفي به خط خود نوشته به مكه معظمه فرستادي و هيچ خانه براي خود بنا نكرده الا مسجدي و مدرسه‌يي براي خدا. چون كار ملك بر او قرار گرفت با سلاجقه صلح نموده خاطر جمع ساخته به هندوستان رفته بسياري از قلاع و بقاع را بگشاد و از يك شهري كه اهل آن از نسل خراسانيان بودند و آخر ايشان را اخراج كرده «1» و در هند آبادان شده بودند صد هزار كس را اسير ساخته به غزنين برد و غنايم ديگر بر اين قياس، و چند قصبه بنا فرمود، از آن جمله خير آباد و ايمان آباد و غير ذلك و او را سيد السلاطين نوشته‌اند و از ولايت نصيبي داشت و در عهد او در غزنين داروي چشم و ديگر اشربه و ادويه و اغذيه تمامي بيماران از خزانه او بردندي و وفات او در سنه اثني و سبعين و اربعمائة (472) بود و مدت حكومت او سي سال بود، و قاضي بيضاوي مي‌گويد كه ايام دولت او از سنه خمس تا اثني و تسعين و اربعمائة (492) تمادي يافت و مسعود سعد سلمان در زمان او بود و اين بيت از قصيده‌يي است كه به نام او گفته:
ابو القاسم ملك محمود ابراهيم بن مسعودكه نازد چار چيز از وي كند هر يك بدو مفخر
يكي افروخته چتر و دوم افراخته رايت‌سوم دينارگون كلك و چهارم آب‌گون خنجر و اين قصيده را سراسر به اين طرز تمام كرده و جاي ديگر مي‌گويد:
سلطان علاء دنيا كز يمن دولتش‌در ضبط دين و دنيا عاليست كار تيغ
مسعود كز سعادت فرّش فتوح ملك‌بگذشته ز آنچه آيد اندر شمار تيغ قصيده
اي عزم سفر كرده و بسته كمر فتح‌بگشاد چپ و راست فلك بر تو در فتح
مسعود جهانگير كه از دهر سعادت‌هر لحظه به سوي تو فرستد نفر فتح
مانند سنان سر به سوي رزم نهادي‌چون تير ميان تو ببندد كمر فتح
______________________________
(1). چنين است در هر سه نسخه، اما آنچه در طبقات اكبر شاهي نوشته اين است: از جمله شهري بود در نهايت آباداني. متوطنان آن از نسل خراسانيان بودند كه افراسياب ايشان را از خراسان اخراج كرده بود.
ص: 25 صد فتح كني بي‌شك و صد سال ازين پس‌در هند به هر خطه ببيند اثر فتح
چندانت بود فتح كه در عرصه عالم‌هر روز بگويند به هر جا خبر فتح
رمح تو و تير تو و شمشير تو باشدگر نقش كند وهم مصور صور فتح
چون گفت زنم زخم سبك تيغ گرانت‌سوگند گرانش نبود جز به سر فتح استاد ابو الفرج روئني هم مدّاح سلطان ابراهيم بود و هم مداح سلطان مسعود و قصايد بسيار به نام ايشان در ديوان اوست و روين «1» نام ديهي است از توابع لاهور و در اين روزگار گويا خراب است كه اثري از وي باقي نمانده است و استاد ابو الفرج راست اين قطعه در مدح سلطان ابراهيم، قطعه:
زهي به بازوي شمشير كامكار تراشبيه نفس «2» عزيز و نظير عقل عديم
اسير كرده آن بي‌نفس چو حلق گلويتيم كرده اين بي‌عقب چو درّ يتيم و مسعود سعد سلمان به تقريب حسدي كه شعرا را لازمه ذاتي است با استاد بد بوده است و استاد باعث حبس ده ساله مسعود شده و اين رباعي در زندان گفته، رباعي «3»:
دربند تو اي شاه ملكشه بايدتا بند تو پاي تاجداري سايد «4»
آن كس كه ز پشت سعد سلمان زايدگر مار شود ملك ترا نگزايد و اين بيت نيز از اوست:
چو شاخه شد جگرم شاخ شاخ از حسرت‌كه موي ديدم شاخ سفيد در شانه و او ديواني عربي و فارسي و هندي دارد.
______________________________
(1). چنين است در همه نسخه‌ها، اما در لغت رون آمده چنانكه صاحب رشيدي گويد: «رون» بالضم در فرهنگ نام قصبه‌يي است در هند كه مولد ابو الفرج است و مشهور آن است كه از ولايت طوس است و در آتشكده آذر صفحه 182 در ذكر ابو الفرج نوشته كه اصل وي از قصبه رونه من محال دشت خاوران است.
(2). در نسخه: نقش.
(3). اين رباعي فقط در يك نسخه است.
(4). بيت اول در متن مغلوط و به صورت زير آمده است:
زندان ترا ملك شهي مي‌بايدتا بند به پاي جدار مي‌شايد از ديوان مسعود سعد، به تصحيح دكتر مهدي نوريان، جلد 2، ص 1001 اصلاح شده- مصحح.
ص: 26

علاء الدين مسعود بن ابراهيم بن سلطان مسعود

بعد از پدر قايم مقام شد و در سنه ثمان و خمسمائة (508) رحلت كرد و مدت حكومت او شانزده سال بود.

سلطان شيرزاد بن مسعود بن ابراهيم‌

به حكم پدر پادشاه شد و يك سال حكم كرد و برادرش ارسلانشاه بر او خروج نمود و او را در سنه تسع و خمسمائة (509) بكشت.

سلطان ارسلانشاه بن مسعود بن ابراهيم‌

بر تخت سلطنت نشست و جميع برادران را گرفتار ساخت، مگر بهرام شاه را كه گريخته نزد سلطان سنجر رفت كه پسر خال او بود. هر چند سلطان سنجر در باب شفاعت بهرام شاه خطها نوشت، ارسلان شاه قبول نكرد و عاقبت سلطان سنجر بر سر او لشكر كشيد و او با سي هزار سوار مصاف داد و هزيمت يافته هندوستان رفت و سلطان سنجر چهل روز در غزنين توقف نمود و آن ولايت را به بهرام شاه داده مراجعت فرمود و ارسلانشاه جمعيت انبوه از هندوستان به هم رسانيده عازم غزنين شد و بهرام شاه تاب مقاومت نياورده به قلعه باميان تحصن جست و به مدد سلطان سنجر باز غزنين را گرفته ارسلان شاه را به دست آورده در سنه عشر و خمسمائة (510) هلاك ساخت و مدت سلطنت ارسلان شاه هفت سال بود.

سلطان بهرام شاه بن مسعود بن ابراهيم‌

پادشاه شد و حكيم سنايي مدّاح او بود و كليله و دمنه و كتب بسيار در زمان او تصنيف شد و در روز جلوس او سيد حسن غزنوي قصيده‌يي گفت كه مطلعش اين است:
ص: 27 ندايي بر آمد ز هفت آسمان‌كه بهرام شاه است شاه جهان و اين قصيده از مكه معظمه به نام او گفته فرستاد:
هرگز بود كه باز ببينم لقاي شاه‌شكرانه در دو ديده كشم خاك پاي شاه
بهرامشه كه جان سلاطين فداش بادباشد كه جان ايشان باشد سزاي شاه
سيارگان چرخ درافتند چون شهاب‌پاي ار برون نهند ز حدّ وفاي شاه اخري
بهرامشه كه از هوس لفظ شكرينش‌طوطي برون دهد پس ازين نونهال ملك و حديقة الحقيقه شيخ سنايي به نام اوست كه در ايام حبس گفته و جهت حبس شيخ تعصّب غزنويه بود در وادي تسنّن و چون اين كتاب در دار الخلافه بغداد رفته به امضاي صدور و اكابر رسيد، تصديق حقيقت اعتقاد او كرده تذكره نوشته‌اند كه باعث خلاصي او گشته بعد از آن به اندك فرصت از عالم درگذشت. مي‌گويند كه چون شيخ مجدود سنايي را بعد از تصنيف حديقه به رفض متهم داشتند اين مكتوب را به سلطان بهرام شاه نوشت:
بسم الله الرحمن الرحيم «الحمد لله رب العالمين و الصلوة علي خير خلقه محمد و آله و اصحابه اجمعين. اما بعد در بعضي آثار است كه دو چيز در عمر افزايد و سبب باريدن باران و رستن درختان بود: يكي نصرت مظلومان، و ديگر قهر ظالمان و حجتي كه بر اين گفته‌اند آن است كه پيغمبر- صلي الله عليه و سلم- فرمود كه بالعدل قامت السّموات، عدل بر مثال مرغي است كه هر كجا سايه افكند آنجا توسعه دولت شود و آنجا كه خانه سازد قبله استدامت شود و باران از آسمان بايستد و ظلم و جور مرغي است كه هر كجا كه بود قحط سال شود و حيات و حيا از ميان خلق معدوم شود و حق سبحانه و تعالي سلطان اسلام و پادشاه عادل بهرام شاه بن مسعود شاه بن ابراهيم شاه بن مسعود شاه بن محمود شاه را از جور و ظلم نگاه دارد و اگرچه همه عالم جمع شوند تا بضاعت و مايه شناخت دل اين بنده نويسند و به عبارت برند نتوانند و درختي كه مالك الملك آن را نشانده بود «1» در مشاهده اسرار غيوب جبرئيل و
______________________________
(1). چنين است در دو نسخه، اما در يكي «و در مشاهده بر واو» آمده به هر حال معني عبارت روشن نيست.
ص: 28
ميكائيل كه از تصرف كردن در آن معزول بودند يقين است كه در كلّ احوال عادل سعيد است و جابر شقي و بدترين ظلمي آن است كه جماعتي اندك چيزي بخوانند و فهم نكنند و در آن مغرور شوند و زبان طعن در حق عالمان نهند، از اينجا است كه پيغمبر ما صلي الله عليه و سلم فرمود: ارحموا ثلاثا غنيّا افتقر و عزيز قوم ذلّ و عالما بين الجهّال. كتابي كه به زبان اهل معرفت گفته، عارف بينا دل بايد چنانكه بايزيد و شبلي كه در آن كتاب تصرف كنند و بدانند كه در آن‌چه نوشته، اما دانشمنداني كه به وي معرفت ندارند از سر حقد و ناداني بود كه در آن كتاب طعني زنند و دليل بر كوردلي ايشان آن است كه مي‌گويند آل مروان را نكوهيده است و خاندان مصطفي را- صلي الله عليه و سلم- ستايش از حد برده و تفضيل امير المؤمنين علي- كرم الله وجهه- بر ديگر صحابه- رضي الله عنهم- نهاده است و آن نمي‌بينند كه او را فرود صدّيق و فاروق و ذي النورين مرتبه نهاده است بر طريق سلف و خلف صالح و از سيد كائنات محمد مصطفي- صلي الله عليه و سلم- اخبار صحيح مروي است در مثالب آل مروان و مناقب آل محمد مصطفي- صلي الله عليه و سلم- اگر دروغ است و كافه ناس بر اين‌اند، عقل داند كه چنين است و كلمه حق آن است كه بار خدايا آراسته گردان عالم را به عالماني كه از تو بترسند يا از خلق شرم دارند و ما را مبتلاي بيگانگان كوي مهر «1» خود مگردان بفضلك و جودك و كرمك يا ارحم الراحمين.» و اين بيت از حديقه است:
عرش گر بارگاه را زيبدشاه بهرامشاه را زيبد و سلطان بهرام شاه لشكرها به ديار هند كشيد و جايهايي را كه اسلاف او مفتوح نساخته بودند مسخّر گردانيد و يكي از امراي عظيم الشأن خود را به هند گذاشته به غزنين بازگشت و آن امير طغيان ورزيده در نواحي ملتان با سلطان جنگ صعب كرد و محاربه عظيم واقع شد و عاقبت خصم به دست سلطان اسير گشته به قتل رسيد و مرتبه ديگر ولايت هند در حوزه تصرف او آمد و علاء الدين حسن بن حسين سوري كه از ملوك غور است بر وي خروج كرده به غزنه رفت و بهرام شاه گريخت و علاء الدين برادر خود سيف الدين سوري را در غزنين گذاشت و بهرام شاه آمده باز
______________________________
(1). در سه نسخه: قهر.
ص: 29
غزنين را گرفت و سيف الدين را بر گاو نشانيده و تشهير كرده به اقبح وجوه بكشت و علاء الدين از اين خبر به غايت كوفته شد و با لشكر انبوه عزيمت غزنه كرد و پيش از رسيدن او بهرام شاه به ملك آخرت رسيده بود و پسر به جاي او نشسته و علاء الدين به انتقام برادر خاك غزنين را بار كرده به غور برد و جويهاي خون روان ساخت، چنانچه به جاي خود مذكور است و بهرام شاه در سنه سبع و اربعين و خمسمائه (547) از عالم رفت و مدت حكومت او سي و دو سال بود. مسعود سعد سلمان گويد در مدح بهرام شاه كه مسدس است:
بهرام شاه خسرو گيتي گشاي گشت‌خورشيد دهر و سايه فرّ خداي گشت
چترش كه شد همايون فرّ هماي گشت‌او را خداي عزّ و جل رهنماي گشت
آن خنجر ز دردش دولت فزاي گشت‌روي عدوي او شده چون چتر او سياه
تا در زمانه شاه جهان تخم عدل كاشت‌هر مجرمي كه يافت ازو جرم درگذاشت
گر مدح او سپهر بر آب روان گذاشت‌چون نقش سنگ صورتش آب روان نداشت
تا اوج چرخ دين حق و داد سرفراشت‌آن شاه دادگستر و حق‌ورز و دين‌پناه

خسرو شاه بن بهرام شاه‌

بعد از پدر بر تخت سلطنت جلوس نمود و علاء الدين حسين بن حسن «1» غوري متوجه او شده و خسرو شاه گريخته در لاهور آمد و به سلطنت هندوستان اشتغال داشت و چون علاء الدين، چنانچه گذشت، كامياب از غزنين مراجعت كرد او باز رفته آن ولايت را متصرف گشت و بعد از آنكه غزان، سلطان سنجر را گرفتند متوجه غزنين شد و خسرو شاه طاقت مقاومت نياورده بار ديگر به لاهور آمد و در سنه خمس و خمسين و خمسمائه (555) درگذشت و مدت حكومت او هشت سال بود و در زمان او شاعران بزرگ بسيار بوده‌اند و در مدح او قصايد گفته. اين بيت از ترجيع‌بندي است كه به نام او پرداخته‌اند:
شاهنشه معظّم خسرو شه آنكه آسان‌با تيغ و گرز گيرد از هند تا خراسان
______________________________
(1). متن: «علاء الدين حسن با حسين» بود، از توضيحات ترجمه انگليسي اصلاح شد (جلد 1، ص 61).
ص: 30
مخفي نماند كه در تاريخ قاضي بيضاوي و غير آن نوشته‌اند كه چون علاء الدين غزنه را غارت كرده خلقي بسيار به قتل آورد، غياث الدين ابو الفتح محمد و شهاب الدين ابو المظفر را كه برادر زادگان او بودند آنجا گذاشت و ايشان به انواع حيل خسرو شاه را از خود ايمن گردانيده در شهر ري اقامت ساختند و خسرو شاه در سنه خمس و خمسين «1» و خمسمائة (555) محبوس شده و در سنه خمس و خمسين و خمسمائة (555) وفات يافت و امتداد روزگار غزنويان منقطع شد و بعد از مدتي غياث الدين درگذشت و تمامي ممالك در تصرف شهاب الدين ماند، اما چون خواجه نظام الدين احمد مرحوم در تاريخ نظامي از روضة الصفا خسرو ملك بن خسرو شاه را آخر ملوك غزنويه نوشته تبعيت او كرده شد، و الله اعلم.

خسرو ملك بن خسرو شاه‌

بعد از پدر بر تخت سلطنت در لاهور جلوس كرد و از بس كه به عيش و عشرت اشتغال داشت، در زمان او خللهايي كلي در ملك راه يافت و دولت غزنويه كهنه شده بود و كار غوريه بالا گرفته، بنابر آن سلطان معز الدين محمد سام كه مشهور به سلطان شهاب الدين غوري است غلبه يافته و غزنين را تختگاه ساخته لشكر به جانب هند كشيد و به استيلاي تمام نزديك لاهور آمد و خسرو ملك متحصّن شد و به ضرورت امان طلبيده او را ديد و سلطان معز الدين محمد سام او را به غزنين برد و از آنجا نزد سلطان غياث الدين فرستاد و غياث الدين او را به فيروز كوه حبس نمود و فرمان فرستاده بعد از حبس ده ساله شربت فنا چشانيده.
دل مبنديد درين دهر كه بي‌بنياد است‌نو عروسي است كه در عقد بسي داماد است و اين واقعه در سنه ثلث و ثمانين و خمسمائه (583) روي نمود. مدت حكومت او بيست و هشت سال بود و اوان دولت غزنويان به سر آمد و سلطنت از خاندان ايشان به سلاطين غوريه انتقال نمود. توتي الملك من تشاء. مصرع:
بقا بقاي خدايست و ملك ملك خداي ______________________________
(1). در نسخه: ستين.
ص: 31
و قاضي بيضاوي عليه الرحمه مدت ملكت غزنويه را از سلطان محمود تا خسرو شاه صد و شصت و يك سال داشته به دست دوازده نفر و قاضي يحيي قزويني- عليه الرحمه- صد و پنجاه و پنج سال به دست چهارده نفر و صاحب تاريخ نظامي، چنانچه بالا گذشت، دويست و پانزده سال به دست پانزده نفر، و الله اعلم بحقيقة الحال.

طبقه دوم غوريه‌

اشاره

كه در دهلي پادشاهي كرده‌اند و ابتداي ايشان از سلطان شهاب الدين غوري است كه به معز الدين محمد بن سام مشهور است.

سلطان معز الدين محمد بن سام غوري‌

از جانب برادر بزرگ خويش كه سلطان غياث الدين پادشاه غور و عراق و خراسان باشد در سنه تسع و ستين و خمسمائة (569) در غزنين به نيابت نشسته خطبه و سكه به نام خود ساخت و به فرمان برادر لشكرها به هند كشيده، لواي غزا و جهاد برافراشته و دهلي در زمان او مفتوح گشت. مجمل آنكه سلطان غياث الدين چون تكيناباد از توابع گرمسير را گرفته حكومت آنجا را به سلطان شهاب الدين داد، او دايم لشكر بر سر غزنين مي‌كشيد تا در سنه مذكوره سلطان غياث الدين آن ولايت را در حيّز تسخير آورده و طايفه غزان را كه بعد از اسيري سلطان سنجر متصرف شده بودند از غزنين برآورد و سلطان معز الدين محمد را لقب سلطان شهاب الدين داد. سلطان شهاب الدين بعد از يك سال از استقرار سلطنت به طريق نيابت برادر در سنه سبعين و خمسمائة (570) گرديز را فتح كرد و در سنه احدي و سبعين و خمسمائة (571) اچهه و ملتان را گرفت و طايفه قرامطه را از آن ديار بيرون آورد و جماعت بهتيه را كه در حصار اچهه متحصن شده بودند مستأصل ساخت و آن
ص: 32
ولايت را حواله علي كرماج نموده به غزنين بازگشت.
و در سنه اربع و سبعين و خمسمائة (574) از راه سلطان «1» لشكر به گجرات كشيد و از پيش راي بهيم ديو حاكم آن ولايت منهزم شد و به محنت بسيار خود را به غزنين رسانيد و آسود. در سنه خمس و سبعين و خمسمائة (575) پرشور را گرفت و در سنه ثمانين و خمسمائة (580) بر سر لاهور رفت و سلطان خسرو ملك كه آخر ملوك غزنويه بود در قلعه لاهور متحصن گشت، چنانچه گذشت، و بعد از رسل و رسايل پسر خود را با يك زنجير فيل پيشكش فرستاد و سلطان شهاب الدين صلح نمود و قصبه سيالكوت را بنا فرمود و نايب خود را در آنجا گذاشته به غزنين رفت و در سنه احدي و ثمانين و خمسمائة (581) به جانب ديول كه عبارت از تته است لشكر كشيد و بلاد ساحل بحر شور را در اضطراب آورده اموال فراوان گرفت و بازگشت.
و در سنه اثني و ثمانين و خمسمائة (582) بار ديگر به لاهور آمد و نواحي لاهور را غارت كرده و حسين را استعداد قلعه‌داري سيالكوت داده مراجعت نمود و از تاريخ نظامي كه اصل اين منتخب است، مفهوم مي‌شود كه بناي سيالكوت در اين سال واقع شده به خلاف مباركشاهي كه از آنجا بناي اين شهر به دو سال مقدم معلوم مي‌شود، و الله اعلم. و چون خانه تاريخ مانند خانه خراب و ديگر چيزها خراب است عذرخواهي اختلافات معلوم است و در اين سال خسرو ملك به اتفاق كهوكهران و ديگر قبايل، حصار سيالكوت را مدتي محاصره نمود و بي‌نيل مراد بازگشت و در اين سال معز الدين باز خسرو شاه را در لاهور محاصره كرده و او بعد از تلاش چند روزه از روي عجز آمده سلطان را ديد و سلطان او را با خود به غزنين برد پيش برادر خود سلطان غياث الدين به فيروزه‌كوه فرستاد تا غياث الدين در يكي از قلاع غرجستان محبوس كرد و در آن حبس درگذشت و عرصه سلطنت بي‌خار سهيمي و عديلي به يك قلم غوريان را مسلم شد، چنانچه سابق ذكر يافت. قطعه:
اگر ابلق دهر در زين كشي‌و اگر خنگ چرخت جنيبت كشد
______________________________
(1). در طبقات اكبر شاهي آمده است كه «در سنه اربع و سبعين و خمسمائه باز به اچه و ملتان آمده از راه ريگستان به جانب گجرات عزيمت كرد.»
ص: 33 مشو غرّه كين دور دون ناگهت‌رقم بر سر حرف دولت كشد
و گر روضه عيشت از خرمي‌خط نسخ بر ذكر جنت كشد
زمانه چو با دست و باد از نخست‌نقاب از رخ گل به عزت كشد
پس از هفته‌يي در ميان چمن‌تنش را به خاك مذلّت كشد
جهان باره عزّ و يكران ذل‌درين تنگ ميدان به نوبت كشد
دهد مرغ را دانه صياد جلدپسش در خم دام حيلت كشد
كسي يافت عزت كه بگسست اميدرجا پيشه ناچار ذلت كشد
هر آنكس كه در سايه فقر رفت‌عجب گر ز خورشيد منت كشد
بياسا اگر بهره‌مندي ز عقل‌كه نادان به بيهوده زحمت كشد
چه آنكس كه در بزم شادي و عيش‌مي راحت از جام عشرت كشد
چه آنكس كه در پاي ديوار غم‌خمار غم و رنج محنت كشد
سرانجام دست اجل هر دو راروان بر سر كوي رحلت كشد
خوشا شير مردي كه پاي وفاشرف وش به دامان عزلت كشد و در اين سال سلطان معز الدين در لاهور علي كرماج را كه حاكم ملتان بود به نيابت گذاشت و در سنه سبع و ثمانين و خمسمائة (587) از غزنين آمده قلعه تبرهنده را كه تختگاه راجه‌هاي بزرگ هندوستان بود مسخر كرده ملك ضياء الدين توكلي را با يك هزار و دويست سوار چيده و برگزيده در آن قلعه گذاشته عزم مراجعت داشت. در اين اثنا راي پتهورا حاكم اجمير و كهندي‌راي برادر او كه از قبل پتهورا حاكم دهلي بود با جمعيت انبوه در موضع تراين در كنار آب سرستي كه به هفت كروهي تهانيسر است و الحال تراوري «1» مشهور است و از دهلي چهل كروه است رسيد و با سلطان مقاتله عظيم روي داد، شكست بر لشكر اسلام افتاد و سلطان در آن معركه جلادتها نمود و در آن جنگ هم كهندي‌راي كه فيل سواره مقدمه لشكر بود از دست سلطان نيزه بر دهن خورد و هم سلطان را از دست او نيزه به سر رسيد و بازوي سلطان نيز مجروح شد و هر دو به سلامت ماندند و سلطان از
______________________________
(1). در نسخه: به تلاوري.
ص: 34
اسب بر زمين آمد و خلجي پسر او را بر اسب خود برداشته و رديف او گشته از معركه بيرون برد و سلطان به غزنين رفت و راي پتهورا قلعه تبرهنده را به صلح از ضياء الدين توكلي بعد از محاصره يك سال و يك ماه گرفت و در سنه ثمان و ثمانين و خمسمائة (588) سلطان باز با چهل هزار سوار جرّار نامدار به هندوستان آمده لشكر خود را چهار فوج قرار داد و در نواحي موضع مذكور به دفعات جنگ كرده ظفر يافت و پتهورا گرفتار شد و كهندي‌راي در جنگ مغلوبه كشته شده به مقرّ سقر شتافت و قلعه سرستي و هانسي را مفتوح كرده سلطان به اجمير كه دار الملك پتهورا بود رفته بگشاد و آن نواحي را قتل و اسير «1» و غارت كرده و از جايهاي ديگر چنان مفهوم مي‌شود كه حضرت خواجه معين الدين چشتي- قدس الله سرّه العزيز- كه سرچشمه اولياي كبار و مشايخ عظام ديار هند است و مزار متبرّك او در اجمير واقع است، در اين نوبت با سلطان همراه بود و اين فتح به موجب راندن نفس مبارك رحماني آن قطب ربّاني روي نمود و در اين سال سلطان ملك قطب الدين ايبك را كه بنده و فرزندخوانده و جانشين او بود در قصبه كهرام كه هفتاد كروهي دهلي است گذاشته كوه سوالك را كه شمالي هندوستان است نهب و تاراج داده به غزنين رفت و هم در سنه مذكور قطب الدين دهلي را مسخّر ساخته از تصرف خويشان پتهورا و كهندي‌راي برآورد.
و در سنه تسع و ثمانين و خمسمائة (589) سلطان شهاب الدين در حدود چندوار و اتاوه با راي جيچند حاكم قنوج جنگ كرده او را بكشت و به غزنين رفت و قلعه كول به تصرف قطب الدين ايبك درآمد و دهلي را دار الملك ساخت و اطراف و نواحي آن را به ضبط درآورده از اين تاريخ باز دهلي تختگاه سلاطين شد و تعمير مناره و ديگر عمارات از مسجد و امثال آن در عهد سلطان شمس الدين التمش در سنه ست و ستمائة (606) يافت، چنانچه به جاي خود ان شاء الله تعالي مذكور شود، و در سال احدي و تسعين و خمسمائة (591) قلعه بهنكر و بداؤن را گرفت و در سال ثلث و تسعين و خمسمائة (593) گجرات را فتح كرده لشكر به نهرواله كه به پتن مشهور است برد و انتقام سلطان را از بهيم راي ديو كشيده غنايم فراوان
______________________________
(1). در هر سه نسخه اسير به ياي تحتاني است و ظاهرا «اسر» بدون يا صحيح است.
ص: 35
به دست آورده بازگشت و در اين سال سلطان غياث الدين از عالم فاني رخت به سراي جاوداني كشيد و سلطان معز الدين در حدود طوس و سرخس اين خبر شنيده متوجه بادغيس شده شرايط عزا به تقديم رسانيد و ممالك برادر را بر خويشان تقسيم نموده به غزنين آمد و لشكر بر سر خوارزم كشيد و مرتبه اول سلطان محمد خوارزم شاه شكست يافت و سلطان تعاقب او نموده بر سر خليجي كه از طرف شرقي جيحون كنده‌اند با اهل خوارزم جنگ كرد و چندي از امراي معتبر غوري به شهادت رسيدند و فتح خوارزم ميسر نشد و با لشكر خطاي ملوك تركستان كه به مدد سلطان محمود به كنار آب جيحون آمده بودند، جنگ عظيم كرده و داد مردانگي داده عاقبت شكست يافت و با صد هزار سوار مانده در قلعه اندخود در آمده متحصن گشت و امان خواسته به غزنين مراجعت نمود و در اين ولا طايفه كهوكهران نواحي لاهور اظهار عصيان كردند. سلطان بر سر ايشان لشكر كشيد و قطب الدين ايبك را نيز از دهلي طلبيده كهوكهران را تنبيه خوب داده به غزنين معاودت فرمود و هنگام مراجعت در دميك كه نام دهي است از توابع غزنين از دست فدايي كهوكهر شهيد شد و اين قطعه در تاريخ او گفته‌اند، قطعه:
شهادت ملك بحر و بر شهاب الدين‌كز ابتداي جهان هم‌چو او نيامد يك
سوم ز غرّه شعبان به سال ششصد و دوفتاده در ره غزنين به منزل دميك ايام سلطنت او از ابتداي حكومت غزنين تا آخر عمر سي و دو سال و چند ماه بود و بعد از او جز يك دختر وارث نماند و خزاين بسيار از زر و نقره و جواهر از او باز ماند، از آن جمله پانصد من الماس بود كه از جواهر نفيسه است و ديگر نقود و اموال و اجناس از اين قياس بايد گرفت. او نه مرتبه سفر هند كرده و دو مرتبه شكست يافته و هفت مرتبه كامياب گشته. نظم:
معز الدين محمد سام را ديدي كه در هيجاقوي‌تر بود بازوي و دل از سام و نريمانش
ميسر گشت چون محمود از فيلان هندوستان‌سياست‌هاي ساسان و ولايت‌هاي سامانش
گذشت از عالم و گويند و بر راوي بود عهده‌كه پانصد من فزون الماس ماند از گنج پنهانش و علما و فضلا و شعرا در زمان او بسيار تربيت يافتند، از آن جمله امام فخر الدين رازي- رحمة الله عليه- كه لطايف غياثي و كتب ديگر به نام برادر او سلطان
ص: 36
غياث الدين ابو الفتح تصنيف كرده در لشكر سلطان معز الدين محمد سام اقامت داشته هر هفته به وعظ قيام مي‌نمود و سلطان در پاي وعظ او رفته رقّت بسيار مي‌كرد و امام را چون از اين تردّد و دوام ملازمت دلتنگي حاصل شده بود، روزي بر سر منبر با سلطان خطاب كرده گفت كه اي سلطان معز الدين بعد از چندگاه نه اين عظمت و شوكت تو مي‌ماند نه تملق و نفاق رازي و اين قطعه از اوست، قطعه:
اگر دشمن نسازد با تو اي دوست‌ترا بايد كه با دشمن بسازي
وگر نه چند روزي صبر فرمانه او ماند نه تو نه فخر رازي و بعد از حادثه سلطان، بعضي از متفتّنان از روي حسد امام را به شركت فداييان متهم داشته گفتند كه امام از نفاق ايشان مطلع بود و قصد امام كردند و او التجا به مؤيد الملك سنجري كه از امراي عظيم الشأن سلطان بود آورد تا به سلامت به مأمنش رسانيد و شاعري قصيده‌يي در مدح او گفته كه اين دو بيت از آن است. بيت:
سلطان معز دين شه غازي كه در جهان‌تيغش چو ذو الفقار علي مرتضي شدست
سلطان حق محمد سام آنكه خلق رامهرش چو مهر و دوستي مصطفي شدست و ديگري مي‌گويد، بيت:
شاه زمانه خسرو غازي معزّ دين‌كز وي فزود زينت تاج و كلاه را
اصل ظفر محمد بن سام بن حسين‌آن حضرتش نشانه شده فرّ شاه را و نازكي مراغه نيز در مدح او مي‌گويد:
شه معز الدين كز دولت اوست‌همچو گلدسته فلك بسته ميان
رفت بر تخت چو گل در وقتي‌كه فلك برد خور اندر ميزان
آنكه در آتش قهرش بدخواه‌جان شيرين بدهد شكّر سان
شكّر دين و گل دولت رابا هم آميخت سپهر گردان
يا رب اين گلشكر دولت و دين‌سبب صحت عالم گردان و قاضي حميد بلخي مي‌گويد، بيت:
خسرو غازي معز الدين و الدنيا كه هست‌روز هيجا با همايون رايتش همسر ظفر
بو المظفر شهريار شرق كاندر معركه‌گوييا دارد هماي چترش اندر پر ظفر
ص: 37

سلطان قطب الدين ايبك‌

كه از غلامان برگزيده خاص سلطان معز الدين بود به تقريب گرفت ماه انگشت خنصر شكسته داشت و به اين لقب مشهور شد و او را قطب الدين لك‌بخش نيز مي‌گويند. به اتفاق امراي هندوستان به حراست ملك دهلي قيام نمود و بعد از شهادت سلطان معز الدين برادرزاده او سلطان غياث الدين محمود خلف صدق سلطان غياث الدين محمد كه اين بيت در مدح او گفته‌اند، بيت:
2 سلطان مشرقين جهاندار مغربين‌محمود بن محمد بن سام بن حسين از فيروزه كوه به جهت ملك قطب الدين چتر و امارات پادشاهي فرستاده مخاطب به خطاب سلطان ساخت و در سنه اثني و ستمائة (602) از دهلي به لاهور آمده در روز سه‌شنبه هيجدهم ماه ذي قعده سنه مذكور بر تخت سلطنت جلوس فرمود. او در جود و كرم ضرب المثل بود و مستحقان را زياده از حوصله انعام بخشيدي و رسم لك‌بخشي او پيدا كرد و يكي از فضلاي عصر بهاء الدين اوشي نام در مدح او گفته، رباعي:
اي بخشش لك تو در جهان آورده‌كان را كف تو كار به جان آورده
از رشك كف تو خون گرفته دل كان‌وز لعل بهانه در ميان آورده و بعد از چند روز ميان او و تاج الدين يلدوز كه يكي از بندگان معزي بود و خطبه در غزنين به نام خود خوانده، بر سر لاهور مخاصمت رفت و آتش حرب و جدال در حدود پنجاب اشتعال يافته تاج الدين شكست خورده به كرمان كه مقر معهود او بود رفت. سلطان قطب الدين رفته قلعه غزنين را متصرف گشت و تا مدت چهل روز آنجا اقامت نموده اوقات صرف لهو و لعب و غفلت مي‌كرد، چنانكه مردم غزنين از وضع او دلگير شده به خفيه تاج الدين يلدوز را طلبيدند تا يكايك برسيد و سلطان قطب الدين تاب نياورده از راه سنگ سوراخ به لاهور آمد. بيت:
چو سلطان سرانداز باشد به مي‌فتد بي‌خبر از سرش تاج كي و بعد از مدتي كه حكومت راند در سنه سبع و ستمائة (607) به لاهور در ميدان چوگان‌بازي از اسب بر زمين درآمد و قالب تهي ساخت و در آن بلده مدفون گشت
ص: 38
و قبر او حالا زيارتگاه مردم است و مدت حكومت او بعد از فتح هند بيست سال و از آن جمله ايام سلطنت او چهار سال بود. بيت:
گردن گردان شكست اين كهنه چرخ چنبري‌تا تواني دل منه بر مهر و ماه و مشتري و هفت نفر ديگر از امرا و غلامان سلطان معز الدين در هند و غزنين و بنگاله و غير آن به سلطنت رسيده‌اند و احوال ايشان به جاي خود مذكور است. از آن جمله تاج الدين يلدوز در حدود تراين عرف تراوري با سلطان شمس الدين ايلتمش جنگ كرده گرفتار شد، ديگر سلطان ناصر الدين قباچه است كه هم از بندگان معز الدين است و يك دختر تاج الدين يلدوز در نكاح آورده و ديگري در حباله سلطان قطب الدين بود و سلطان معز الدين در زمان حيات خود حكومت اچه و ملتان را به او انعام كرده بود بعد از وفات سلطان قطب الدين از اچه تا سرستي و كهرام به تصرف خويش آورده و لاهور را نيز متصرف گشت و با لشكر ملك تاج الدين كه از غزنين مي‌آمد و خواجه مؤيد الملك سنجري سردار آن لشكر بود محاوره كرده منهزم شده به سنده رفت و در آن ولايت استيلاي تام يافت.
و در سنه احدي عشر و ستمائة (611) لشكر مغول آمد و ملتان را چهل روز محاصره داشت و سلطان ناصر الدين در خزينه گشاده و آثار جلادت به ظهور آورده شرّ ايشان را دفع گردانيده و عاقبت بعد از حكومت مدت بيست و دو سال به دست سلطان شمس الدين گرفتار شده راه آخرت پيمود، و ديگر ملك بهاء الدين طغرل است كه چون معز الدين محمد سام قلعه بهنگر را فتح كرد آن را به ملك بهاء الدين طغرل سپرده و او در ولايت بهسيانه حصار بنا كرده آنجا سكونت اختيار نموده هميشه نواحي گواليار را مي‌تاخت و سلطان معز الدين وقت مراجعت از گواليار آن قلعه را به ملك بهاء الدين وعده كرده بود او به دو كروهي گواليار حصاري مستحكم ساخته كار بر اهل قلعه تنگ آورد و بعد از يك سال اهل قلعه رسل و تحفه‌ها فرستاده سلطان قطب الدين را طلبيده قلعه به او سپردند و ميان ملك قطب الدين و بهاء الدين بر سر آن عداوتي روي نمود. ملك بهاء الدين در اندك مدت درگذشت، و ديگر ملك محمد بختيار غوري است او از اكابر بلاد غور و گرمسير است و به جميع صفات آراسته بود. در عهد سلطان معز الدين به غزنين و از آنجا به هندوستان آمده و
ص: 39
صحبت او با سلطان قطب الدين در لاهور راست نيامد و به ملك حسام الدين اوغلبيگ حاكم ميان‌دوآب و آن طرف آب گنگ پيوست و كنپله و پتيالي در وجه جلدوي او مقرر گشت و به اوده رفته و آن ولايت را گشاده بهار و منير را تسخير نمود و انواع غنايم به دست آورده سلطان قطب الدين از لاهور براي او تشريف شاهي و لواي سلطنت فرستاد و او هداياي بسيار به درگاه سلطان آورده انواع اكرام و انعام يافت و امراي بارگاه از روي ناتوان‌بيني بر وي حسد برده سلطان را بر اين آوردند تا روزي او را با فيلي مست جنگ انداخته او گرزي گران چنان در خرطوم فيل زد كه فيل بازپس گريخت. سلطان را از مشاهده اين حال تعجب تمام دست داد و فرمان حكومت تمام ولايت لكهنوتي بنگاله به نام او نوشته رخصت داد و در سال دوم از اين معامله محمد بختيار لشكر از بهار به جانب لكهنوتي كشيده به اندك جماعتي به شهر نوديا رسيد كه حالا خراب است و راي لكميه (لكهمنيه) حاكم آن شهر كه از منجمان علامات محمد بختيار و استيلاي او شنيده بود از آنجا گريخته به كامران رفت، اسباب و غنايم بي‌شمار به دست اهل اسلام افتاد و محمد بختيار معابد و بتخانه‌هاي كفار را ويران ساخته مساجد و خوانق و مدارس بنياد كرد و دار الملك به نام خويش تعمير فرمود كه حالاگور نام دارد. بيت:
آنجا كه بود نعره و غوغاي مشركان‌اكنون خروش و غلغل الله اكبر است و بعد از آنكه خطبه و سكه به نام خود خواند و جمعيت بسيار به هم رسانيد به پيشوايي امير علي مسيح (ميچ) قصد تسخير ولايت تبت و تركستان كرد و دوازده هزار سوار مسلح و مكمل به شهري رسيد كه آن را برهمن گويند و پيش راه ايشان دريايي آمد برهمن‌پتر نام كه آن را برهمكدي نيز گويند و سه چهار برابر گنگ است و شاه گرشاسب چون به هندوستان آمد پلي بر روي آن دريا بسته و به كامرود گذشته رفته بود. محمد بختيار از آن پل درگذشت و اميري چند معتبر خود را براي محافظت پل و حراست راه گذاشته بر زمين تبت در آمد و ده روز در ميان كوهستان و راه‌هاي صعب قطع مي‌نمود و به صحرايي رسيد كه در آن قلعه‌يي بود در نهايت استحكام و متانت اهل آن قلعه كه از نسل گشتاسب بودند و آن قلعه نيز از بناهاي گشتاسب بود به جنگ پيش آمدند و تا شب آن‌چنان محاربه نمودند كه مردم بسيار
ص: 40
از جانب محمد بختيار ضايع شدند و همانجا ديره‌يي كرده فرود آمد و خبر شنيد كه پيشتر از اين شهر به پنج فرسنگي شهري ديگر است كه پنجاه هزار ترك كه همه جنگي و مستعد كارزارند به مدد اين قلعه خواهند آمد. روز ديگر محمد بختيار بودن در آنجا مصلحت نديده و تاب مقاومت نياورده بازگشته بر سر آن پل رسيده پيش از آنكه او بيايد اميران راه با يكديگر جنگ كرده بودند و دو طاق را از آن پل كفار شكسته لشكر محمد بختيار از پيش و كفار در عقب مي‌آمدند و جنگ مردانه مي‌كردند در آن نزديكي بتخانه‌يي مستحكم بود، شبي به حيله در آنجا گذرانيدند و صباح پايابي پيدا شده و پاره‌يي مردم كه گذشتند ريگ دريا حكم ريگ روان پيدا كرده آب دريا رفته رفته عميق شده اكثر لشكريان محمد بختيار غريق بحر فنا گشتند و بقيه كه ماندند لقمه آتش تيغ كفّار شدند و به درجه شهادت پيوستند. محمد بختيار از چندين هزار مردم با سيصد چهار صد كس در ديوكوت رسيد و از غصه مريض شد و به زحمت دق منجر گشت و همين مي‌گفت كه مگر سلطان محمد معز الدين سام را حادثه‌يي رسيد كه دولت از ما برگشته و چون ضعف بر او استيلا يافت، علي مردان اميري بزرگ از امراي محمد بختيار از اقطاع نارنول به ديوكوت رسيده و او را صاحب فراش يافته و چادر از روي او برداشته بي‌محابا به يك خنجر كار او تمام ساخت و اين واقعه در سنه اثني و ستمائة (602) كه سلطان معز الدين از عالم گذشته بود روي نمود و بعد از وفات سلطان قطب الدين، اين علي مردان عاقبت الامر به حيله بسيار چتر بگرفت و خطبه و سكه لكهنوتي به نام خود كرده به سلطان علاء الدين مخاطب گشته و از بس كه سفاهت و نخوت و تكبر در سر داشت در ديار لكهنوتي نشسته ولايت ايران و توران را به مردم قسمت مي‌كرد و هيچ‌كس را ياراي آن نبود كه بگويد كه اين ممالك از تصرف سلطان بيرون است چه تقسيم مي‌كني؟ مي‌گويند كه تاجري واقعه‌زده از افلاس خود شكايت پيش علاء الدين نمود. پرسيد كه اين مرد از كجاست؟ گفتند از اصفهان. فرمود تا به اصفهان مثال نويسند كه در وجه اقطاع او مقرر باشد. سوداگر آن مثال قبول نكرد، وزرا اين معني از ترس نتوانستند به عرض رسانيد و چنين تقرير كردند كه حاكم اصفهان به خرج راه و گرد آوردن حشم به جهت ضبط آن ولايت محتاج است. فرمود تا مبلغ خطير كه
ص: 41
زياده از توقع او بود به او دادند و چون جور و تعدّي او از حد گذشت امراي خلج اتفاق نموده او را به قتل رسانيدند و ملك حسام الدين خلجي را كه از امراي خلج و گرمسير و از خدمتكاران محمد بختيار بود اجلاس بر تخت نمودند و مدت حكومت علي مردان سي و دو سال بود، ديگري ملك حسام الدين مذكور بود كه ولايت ترهت و بنگاله و جاجنگر و كامرود را به تمام متصرف گشت و سلطان غياث الدين خطاب يافت تا در شهر سنه اثني و عشرين و ستمائة (622) سلطان شمس الدين ايلتمش سي و هشت زنجير فيل و هفتاد هزار تنكه نقد پيشكش كرده خطبه و سكه به نام سلطان خواند، چنانچه مذكور خواهد شد، ان شاء الله تعالي.
و در سنه اربع و عشرين و ستمائة (624) ملك ناصر الدين محمد سلطان شمس الدين از اوده به اغواي بعضي از امرا به لكهنوتي رفت و غياث الدين كه در آن وقت لشكر از لكهنوتي به كامرود برده بود بازگشته و به ملك ناصر الدين محاربه عظيم كرده به اكثر امراي خود گرفتار شد و به قتل رسيد و مدت سلطنت او دوازده سال بود. ذكر اين چند ملوك ديار هند در خلال احوال سلاطين عالي‌شان دهلي تقريبي بود و ضروري و احوال باقي ملوك معزي كه به سلطنت ملتان و اقاليم ديگر رسيده‌اند به جاهاي ديگر مذكور است.

[طبقه سوم: مماليك]

سلطان آرام شاه بن قطب الدين ايبك‌

بعد از پدر جانشين او شد. بيت:
جهان را نمانند بي‌كدخداي‌يكي گر رود ديگر آيد به جاي
همين است رسم سراي فريب‌پدر رفت و پاي پسر در ركيب و به اتفاق امرا از لاهور به جانب دهلي نهضت نمود. در اين اثنا ملك شمس الدين ايلتمش كه بنده و فرزند خوانده و داماد سلطان قطب الدين بود با ملك ناصر الدين قباچه نسبت باجگي داشت به استدعاي سپهسالار علي اسماعيل از هردوار و بداؤن به دهلي آمده شهر و ولايت آن را متصرف شده بود. چون آرام شاه به نواحي دهلي رسيد ملك شمس الدين برآمده جنگ صف كرد و آرام شاه
ص: 42
شكست يافت و مدت سلطنت او به سالي نكشيد. بيت:
همه مرگ راييم پير و جوان‌به گيتي نماند كسي جاودان
چنين است كردار چرخ بلندبه دستي كلاه و به دستي كمند

سلطان شمس الدين التمش المخاطب به يمين امير المؤمنين‌

در سنه سبع و ستمائة (607) بر تخت سلطنت دهلي جلوس فرمود. وجه تسميه به التمش آن است كه تولد وي در شب گرفت ماه واقع شده بود و تركان اين چنين مولود را التمش مي‌گويند و پدر او در تركستان بر خيلي از قبايل حكومت داشت خويشان او التمش را به بهانه سير در باغي برده او را به دست تاجري يوسف‌وار فروختند و از آنجا به بخارا و از آنجا در زمان سلطان محمد سام به غزنين اوفتاد و در آن هنگام سلطان قطب الدين بعد از فتح نهرواله و تسخير گجرات به غزنين رفته بود و چون بي‌حكم سلطان محمد سام هيچ‌كس التمش را نمي‌توانست خريد از سلطان اذن بيع او التماس كرد. سلطان محمد سام فرمود كه چون ما حكم كرديم كه اين غلام را اينجا هيچ‌كس نخرد او را در دهلي ببرند و بفروشند و سلطان قطب الدين بعد از مراجعت از غزنين ايبك نام غلامي هم نام خود را و ايلتمش را به دهلي به يك لك تنكه ابتياع نموده اول نام او را امير طمغاج نهاده به اميري تبرهنده نامزد گردانيد و زماني كه سلطان قطب الدين با تاج الدين يلدوز جنگ كرد، ايبك غلام شربت فنا چشيد، آن‌گاه التمش را به تقرب خود مخصوص ساخت و بعد از فتح گواليار امارت آنجا را به وي داد. بعد از آن حكومت برن و نواحي آن را ارزاني فرمود و چون آثار جلادت از او بيشتر ظاهر شدن گرفت، ولايت بداؤن را بدو تفويض فرمود و در جنگ سلطان معز الدين با كهوكهران، چنانچه سابق گذشت، ايلتمش جمعيت انبوه از بداؤن و دامن كوه به هم رسانيده در ملازمت سلطان قطب الدين با سلطان معز الدين پيوست و مسلح اسب در آب زده با غنيم جنگهاي مردانه كرد. سلطان معز الدين او را به تشريفات لايق و انعامات خسروانه مشرّف گردانيده به ملك قطب الدين سفارش بسيار فرمود و مبالغه عظيم در تربيت او كرد و
ص: 43
همان روز ملك قطب الدين خطّ آزادي او نوشته و به تدريج به مرتبه امير الامرايي رسانيد تا كار او به جايي رسيد كه رسيد و در ابتداي جلوس او بعضي از امراي معزي و قطبي از او عاصي شدند و مالش يافتند و علف تيغ بي‌دريغ گشتند و ملك تاج الدين يلدوز بعد از آنكه از پيش لشكر خوارزم منهزم شد لاهور را متصرف گشت. سلطان شمس الدين از دهلي به استقبال او آمده در شهور سنه اثني عشر و ستمائة (612) در حدود تراين كه مشهور به سراي تلاوري است جنگ صف نمود بعد از محاربه عظيم سلطان تاج الدين يلدوز شكست يافته به دست شمس الدين اسير شد و او را به بداؤن فرستاد تا مرغ روحش همانجا از حبس تن رسته به آشيانه آخرت پرواز نمود و قبر او در آن شهر است.
و در سنه اربع عشر و ستمائة (614) سلطان شمس الدين را با سلطان ناصر الدين قباچه كه دو دختر سلطان قطب الدين به نوبت در حباله او درآمده بود و اچه و ملتان داشت محاربه افتاد و فتح به جانب سلطان شمس الدين بود و مرتبه سوم سلطان شمس الدين خود بر سر او رفت و او حصار اچه را مستحكم ساخته خود به قلعه بهنگر رفت و نظام الملك وزير جندي تعاقب او نموده اچه را سلطان فتح كرد و بعد از استماع خبر فتح اچه، ناصر الدين پسر خود بهرام شاه را به خدمت سلطان فرستاده التماس صلح نمود بهنكر نيز فتح شد.
و در سنه خمس عشر و ستمائة (615) ناصر الدين در پنجاب غريق بحر فنا شد و رخت وجود را به سيلاب اجل در داد و سلطان بازگشته به دهلي آمد و در ثمان عشر و ستمائة (618) سلطان شمس الدين بر سر سلطان جلال الدين منكبرني پسر خوارزم شاه كه از پيش چنگيز خان منهزم گشته بعد از تاج الدين به غزنين و از آنجا از ترس ايلغار چنگيز خان با خيل و تبار و خويش در حدود لاهور آمده بود لشكر كشيد و سلطان جلال الدين تاب مقاومت او نياورده به جانب سنده و سيوستان رفت و از آنجا به راه كچ و مكران به كرمان و عراق رسيد.
و در سنه اثنين و عشرين و ستمائة (422) سلطان شمس الدين لشكر به طرف بهار و لكهنوتي كشيد و سلطان غياث الدين خلجي را كه ذكرش گذشت در اطاعت آورد و پيشكش كه مذكور شد گرفته خطبه و سكه به نام خود رايج ساخت و پسر
ص: 44
مهتر خود را سلطان ناصر الدين محمد خطاب كرده ولي‌عهد ساخته آن ولايت را به او سپرده به جانب دار الملك دهلي مراجعت فرمود. آخر الامر ملك ناصر الدين محمود در حدود لكهنوتي با غياث الدين جنگ كرده غالب آمد و دستگير ساخته كار او را به اتمام رسانيد و غنيمت بسيار به دست او فتاده به هر كدام اعيان دهلي جدا جدا فرستاد. مشهور است كه ناصري نام شاعري از ولايت به دهلي در ملازمت حضرت خواجه قطب الدين اوشي- قدس الله سره- رسيد، گفت كه قصيده‌يي در مدح سلطان شمس الدين گفته‌ام فاتحه بخوانيد كه صله معتد به برسد. فاتحه خواندند و او در مجلس سلطان درآمده اين مطلع برخواند، بيت:
اي فتنه از نهيب تو زنهار خواسته‌تيغ تو مال و فيل ز كفار خواسته سلطان به مجرد خواندن آن مطلع را ياد گرفته مكرّر خواند و بعد از اتمام پرسيد كه اين قصيده مشتمل بر چند بيت است؟ عرض نمود كه پنجاه و سه. فرمود پنجاه و سه هزار تنكه سفيد به او دادند و سلطان شمس الدين در ثلث و عشرين و ستمائة (623) عزيمت رنتهنبور نمود لشكر به آن طرف برده آن قلعه را مفتوح گردانيد و در سنه اربع و عشرين و ستمائة (624) سپاهي گران به عزيمت تسخير قلعه مندو نامزد ساخته آن قلعه را با كوه سوالك در حيّز ضبط آورده به دهلي مراجعت فرمود و هم در اين سال امير روحاني كه از افاضل آن روزگار بود در حادثه چنگيز خان از بخارا به دهلي آمد و در تهنيت فتوحات قصايد غرّا گفت از آن جمله اين ابيات است، بيت:
خبر به اهل سما برد جبرئيل امين‌ز فتح نامه سلطان عهد شمس الدين
كه اي ملايكه قدس آسمانها رابدين بشارت بنديد كلمه آمين
كه از بلاد ملاحد شهنشه اسلام‌گشاد بار دگر قلعه سپهر آيين
شه مجاهد غازي كه دست و تيغش راروان حيدر كرّار مي‌كند تحسين و نيز او را غير از اين اشعار دلپذير بسيار است و از آن جمله است اين قصيده، نظم:
قصّه خويش از زبان قلم‌كرده‌ام ياد در بيان قلم
رقم رنج گوييا بر دست‌بر خط عمر من نشان قلم
ص: 45 با قلم تا قرين شدم به جهان‌روز من گشت چون جهان قلم
ناگهان با نگار دفتر من‌زان درشتي كند سنان قلم
كه به آواز نرم من ماندناله زار ناگهان قلم
گرچه پيوسته در ميان ضررداردم نفع بيكران قلم
آخر احوال من نگويد كس‌پيش صاحب مگر زبان قلم
خواجه منصور بن سعيد كز اوست‌تيز بازار امتحان قلم
آن بزرگي كه دارد از لفظش‌بار انصاف كاروان قلم
چون بنان را سوار كرده بودمركب او خجسته ران قلم
در كفايت كند ركاب گران‌پس بگيرد سبك عنان قلم
بر هنر عقل را چو بگماردآشكارا كند نهان قلم و در سنه ست و عشرين و ستمائة (626) رسولان عرب از مصر براي او خلعت و القاب آوردند و از اين شادي قبّه‌ها در شهر بستند و جشنها ساختند و هم در اين سال خبر فوت پسر او سلطان ناصر الدين حاكم لكهنوتي رسيد و سلطان بعد از فراغ از مراسم تعزيت نام او را به پسر خرد خويش نهاد كه طبقات ناصري به نام اوست و در سنه سبع و عشرين و ستمايه (627) عزيمت لكهنوتي نمود و فتنه آن ديار را تسكين داد و حكومت آنجا به عز الملك ملك علاء الدين خافي مفوّض ساخته به دار الملك مراجعت نمود و در سنه تسع و عشرين و ستمايه (629) قلعه گواليار را بگشاد و ملك تاج الدين دبير مملكت در فتح آن قلعه اين رباعي گفته و بر سنگ نقش كردند:
هر قلعه كه سلطان سلاطين بگرفت‌از عون خدا و نصرت دين بگرفت
آن قلعه كاليور و آن حصن حصين‌در ستمائه سنه ثلثين بگرفت ظاهرا تاريخ محاصره است كه به تفاوت يك سال گفته و در سنه احدي و ثلثين و ستمائة (631) به صوب ولايت مالوه يورش نموده بهيلسا را مسخر ساخت و شهر اجين را نيز بگرفت و بتخانه اجين را كه از ششصد سال تعمير يافته بود و مهاكال نام داشت خراب ساخته از بيخ برانداخت و تمثال راي و كرماجيت را كه هنود تاريخ خود از او مي‌نويسند و جامع اين منتخب به حكم حضرت خليفة الرحماني
ص: 46
شاهنشاهي ظل اللّهي در سنه نهصد و هشتاد و دو باز مجددا در تاريخ سنه الف و ثلث سي و دو حكايت او را كه از نوادر امثال و غرايب احوال است به اتفاق دانايان هند از هندوي به زبان فارسي ترجمه نموده نامه خردافزا نام نهاده و تمثالي چند ديگر را كه از برنج ريخته بودند آورده پيش در مسجد دهلي كهنه فرود برد و فرمود تا لگدمال خلايق باشد و بار ديگر به طرف ملتان لشكر كشيد و همانا او را اين سفر نامبارك افتاد و عارضه پر صعب عارض بدن او شد و بازگشته به دهلي آمد و در سنه ثلث و ثلثين و ستمائة (633) از سراي عاريتي دنيا به عالم جاوداني عقبي رخت كشيد و مدت سلطنت او بيست و شش سال بود. بيت:
از آن سرد آمد اين كاخ دلاويزكه چون جا گرم كردي گويدت خيز و خسرو شاعران عليه الرحمه مي‌فرمايد:
همه هندوستان ديدي غبار جيش التمش (كذا)كنون بين باده نوش ديگران در سير ميدانش
همان دهلي است اين گويا كجا شد چتر فيروزش‌همان ملك است اين آخر كجا رفت آن‌قدر خانش
زمين ماتمكده است و بهر خود ماتم همي داردبه گاه زادن آن طفلي كه مي‌بينند گريانش و در افواه مشهور است كه سلطان شمس الدين آدم سرد بود و وقتي از اوقات با جاريه جميله شكيله خواست كه صحبت كند و در خود آن قوّت نديد و همچنين چند مرتبه واقع شد تا روزي جاريه بر سر سلطان روغن مي‌انداخت و قطره‌يي چند از اشك آن جميله بر تارك سلطان ريخت. چون سر بالا كرده به جانب او ديد و سبب گريه را پرسيد، بعد از مبالغه بسيار جواب داد كه برادري داشتم مثل شما اصلع بود از اين سبب او را ياد كردم و به گريه آمدم چون قصه بند افتادن او را شنيده، چنان ظاهر شد كه او خواهر حقيقي سلطان بود كه حق سبحانه تعالي او را از آن حرام محفوظ داشته و كاتب اين اوراق از زبان خليفه آفاق يعني اكبر شاه- خلد الله ملكه- هم در فتح‌پور و هم در لاهور شبي كه در خلوتگاه پايه تخت اعلي طلبيده به تقريبي مخاطب ساخته بودند، اين نقل را از سلطان غياث الدين بلبن
ص: 47
شنيدم و مي‌فرمودند كه آن جاريه را وقت اراده مباشرت سلطان حيض مي‌آمد و اين واقعه در زمان تحرير بود.

سلطان ركن الدين فيروز شاه بن شمس الدين‌

كه در زمان پدر چندگاه اقطاع بداؤن و بعد از آن چتر و دورباش يافته ولايت لاهور در تصرف داشته وليعهد بود. به اتفاق اهل حلّ و عقد در سنه مذكور اجلاس يافت و ملك تاج الدين دبير در تهنيت جلوس او اين قصيده گفت:
مبارك باد ملك جاوداني‌ملك را خاصه در عهد جواني
يمين الدوله ركن الدين كه آمددرش از يمن چون ركن يماني چون بر تخت نشست ابواب خزاين گشاده داد عيش و لهو و لعب و فراغت داد و اوقات گرامي صرف صحبت لوليان و اراذل مي‌نمود:
دل چو به ميخانه گرايد تراجز مغ و مطرب كه ستايد ترا و والده‌اش تركان خاتون كه كنيزك تركيه بود استيلاي تمام يافته حرم‌هاي ديگر سلطان را كه از رشك آنها خون در جگر داشت آزارها مي‌رسانيد. پسر بزرگ سلطان را از حرم ديگر كه قطب الدين نام داشت به قتل رسانيد و خزانه تهي گشت و ملك غياث الدين محمد شاه برادر خرد سلطان كه حاكم اوده بود سر اطاعت پيچيده دم از عصيان زد و ملك عز الدين و كبير خان سلطاني والي ملتان و ملك سيف الدين ضابط هانسي مراسلات نموده لواي مخالفت برافراشتند و سلطان ركن الدين فيروز شاه به عزم دفع آن فتنه تا به حوالي منصورپور و تراين رسيد و قبل از اين واقعه نظام الملك جنيدي وزير و وكيل ممالك هند از بيم سلطان در منزل كيلوگهري فرار نموده به جانب كول رفته با ملك عز الدين محمد سالاري پيوسته بود و امراي معتبر ديگر كه در لشكر باقي مانده بود از نواحي منصورپور گريخته به دهلي رفته رضيه خاتون كه دختر بزرگ سلطان شمس الدين و به حكم وصيت پدر وليعهد و به خصال پسنديده از شجاعت و سخاوت و فراست موصوف بود بيعت نموده او را به پادشاهي برداشتند و تركان خاتون را مقيد ساختند و سلطان از آن لشكر مراجعت
ص: 48
نموده چون به كيلوكهري رسيد فوج سلطان رضيه به استقبال او رفته و بي‌جنگ گرفته او را محبوس ساختند و هم در حبس درگذشت و مدت سلطنت او شش ماه و كسري بود.
منه بر جهان دل كه بيگانه‌يي است‌چو مطرب كه هر روز در خانه‌يي است و از جمله شعراي عصر و استاد زمان ركني شهاب مهمره بداؤني است كه مير خسرو- عليه الرحمه- در بعضي از قصايد عنوان فرمايد:
در بداؤن مهمره سرمست برخيزد ز خواب‌گر برآيد غلغله مرغان دهلي زين نوا و ملك الكلام فخر الملك عميد تولكي او را به استادي ياد كرده چون كلام متقدمين بعد از ظهور كوكبه خسرو شاعران حكم وجود ستاره‌ها در وقت ارتفاع اعلام نيّر اعظم پيدا كرده و مانند سبعيات هنگام نزول وحي منزل بر خير البشر و سيد عالم عليه السلام در پرده تواري مانده از آنها كم مي‌گويند و مي‌نويسند، بلكه نمي‌نمايند. بنابر مقتضاي الفضل للمتقدّم قصيده‌يي چند از آن بزرگوار تيمّنا و تبركا در اين عجاله نوشتن و براي احباب تذكره گذاشتن و نسبت خود به اساتذه درست كردن و فضل آن شهسوار ميدان بلاغت را بر منصّه ظهور آوردن خصوصا حق همشهري نگاه داشتن لازم ديد. استاذ الشعرا شهاب مهمره بدؤاني مي‌فرمايد:
الفم به لوح هستي همه هيچ در نشاني‌به بقاي غير قايم ز وجود خويش فاني
صف آخر ايستاده به اميد به نشيني‌ز تحرك آرميده به صفات بي‌نشاني
صفت الف ندارم كه الف كژي نداردهمه نقش من كژ آمد ز صحيفه اماني
دم بلبل است و گل خوش من بيخبر چو سوسن‌چو الف زبان ندارم چه كنم به ده زباني
چه بگيرم آرميده چه درم بسي دريده‌چو ببينم آشكارا چه روم ره نهاني
ص: 49 فلك از زمين به حيلت نشناسم ارچه هستم‌چو فلك به چهره گردي چو زمين به نارداني
نه چو آبم از طراوت نه چو آتشم ز رفعت‌نه چو بادم از لطافت نه چو خاكم از گراني
نه ازين چهار طبعم نه بخار پارگينم‌فضلات پارگيني زده لاف پاركاني
خردم چو تن گرفته صفت خطا ستايي‌طبعم چو كوه بسته كمر عطا ستاني
شده وقف راه حرصم ز حقيقت آيتي نه‌زده رحمت مثالب ره رحمت مثاني
طبعم فريفت ز انسان كه ببرد از نهادم‌حركات خمس خواري بركات عشر خواني
گهرم چو جسم خالي ز تفكر و تذكربصرم چو شمع مايل به غواني و اغاني
سخن آبدار خواهم ز زبان همچو تيغم‌قلمم نمود دهره ز پي دونان ستاني
سخن آب شد كه آتش شد ازين حديث آري‌بود اين همه كم‌آبي ز هواي پيش ناني
منم آن خسي كم از كم كه به حبه‌يي نيرزم‌و گرم جوي بداني نخري به رايگاني
عجب اي شهاب از تو كه ز سلطنت درين راه‌نه امير هشت خانه نه سوار هفت خواني
نه فرشته‌اي نه شيطان ز كدام كارگاهي‌نه مقيم و نه مسافر ز كدام آستاني
دل و عقل سركشيده ز گزند كور خانه‌بر سينه بر نهاده به پرند كور خاني
ص: 50 ز هوس به روي عشرت شده مست لا ابالي‌ز هوا به راه تهمت زده كام كامراني
در عقل نيك بسته غم ناز لاله عارض‌رگ ديده خون گشاده پي جام ارغواني
عفن هوا مثالي ز من زمين نظيري‌گهر عرض بقايي صدف تهي دهاني
بودم چو برق سوزان بد و نيك را فسوني‌ز دل چو سنگ خارا تر و خشك را فساني
ز هوس به طبع گردان چو فلك به نقشبندي‌ز صبا به حرص پويان چو صبا به ناتواني
غم هفت و چار در دل زده هر دم از رعونت‌در صد هزار حيلت به اداي يك دوكاني
چو زمين كثيف دايم سخنت به ماه گردون‌نرسي به سير ملكي ز مقام پاسباني
تو خود از سر بطالت نرسيده يكزمان هم‌ز نقيصه زمانه به فريضه زماني
ز صلاح اهل دل‌ها خبريت باد يكره‌كه درين دوكون باري به فساد داستاني
كژي از دل تو زايد چو تكبر از سفاهت‌بدي از تن تو خيزد چو تهور از غواني
نم كوزه ريايي دم كوره جفايي‌گُل روضه هوايي گِل حوضه رواني
به حضور جان گدازي مگر از تف تموزي‌به عصيد برف ريزي مگر از دم خزاني
تو به شبه طفل طالب همه عمر نقش باطل‌ز خيال كرد پيرت غم دهر در جواني
ص: 51 هوس است شعر و بحرش چو سراب زاب خالي‌نفس است رنج و ذوقش به از آب زندگاني
هوست چو جمع گردد شود آن خيال بازي‌نفست چو نظم يابد بود آن گهر فشاني
هوسي خيال تا كي نفسي گهر فشان كن‌بنماي آنكه ز اوّل خردش نديد ثاني
شه تخت كن محمد كه سرادق شرف زدبه سوي در مهيمن ز سراي امّ هاني
بشري ملك لطافت فلكي زمين تواضع‌چو فلك به پاك جسمي چو ملك به پاك جاني
گهري كه بود جايش به خزانه الهي‌قمري كه تافت نورش ز سپهر جاوداني
گهري كه قيمتي‌تر ز وجود او نيامدبه دلالت عناصر ز محيط آسماني
قمري كه هر سحرگه چو شب سياه گيتي‌ز خجالت عقيقش رخ كوكب يماني
شكرين زبان رسولي كه بود نجات امت‌به قصيده زبانش ز عقيله زباني
گهرين بيان فصيحي كه فصاحت بيانش‌چو ضمير كان كند خون دل گنج شايگاني
ز جمال عارضش كم رخ آفتاب شرقي‌ز قوام قامتش خم قد سرو بوستاني
به حساب پر گرفته ره مالك الرقابي‌به كلام برگشاده در صاحب القراني
جذبات شوق باطن به مكاشفت كشيده‌ز بسيط كايناتش به محيط لا مكاني
ص: 52 به نويد دوست جانش شده مست بر اميدش‌پسر ابو قُحافه زده قحف دوستكاني
ربطي بنا فكنده سخنش قضاي حق راشده از پي سياست عمرش به عدل باني
قدم سيوم درين ره ز پَيَش نهاده مردي‌كه نزد غرور راهش به متاع اين جهاني
شده ركن چارمينش علي آنكه بد گه كين‌ز شعاع ذو الفقارش رخ مهر زعفراني
ملكا به حق ياران كه مرا به ياري خودز بلاي يار نادان همه عمر وا رهاني
ز من آنكه اين قصيده طلبيده باد جانش‌چو قصيده‌ام مزين به جواهر معاني اين قصيده هم او مي‌فرمايد به التزام موي و مور در توحيد و نعت ختمي پناه صلي الله عليه و آله و سلم:
از زبان گرچه شكافم موي هنگام بيان‌در ثناي حق ز حيرت همچو مردم بي‌زبان
در پي زنجير مويان پريرو از هوس‌بسته‌ام بسيار چون موران ز دل جان بر ميان
وز براي مور چشمان شكر لب در خيال‌سفته‌ام موي سخن صد ره ز روي امتحان
تا ذخيره باشدم چون مور اندر مدح اومو دو نيمه كردم و يك مو نديد از كس نشان
بعد ازين چون مور بندم بر در بي‌چون كمروز بن هر موي توفيقش گشايم صد زبان
كي گشايم بيزبان چون مور و چون ماهي دهن‌بلكه از هر مو زباني سازمش گوهر فشان
ص: 53 زين خط چون مور و لفظ شكّرين از روي نظم‌موي بشكافم به توحيد خداي غيب دان
آن خداوندي كه بر صنعش به هر مويي گواست‌هر چه هست از مور و مار و وحش طير و انس و جان
آن يكي از روي هستي نه از عدد كاندر دو كون‌نيست بر علمش پي موري سر مويي نهان
لطفش ار موي فتد بر بيضه موري از آن‌صد جم آيد هر يكي صد هم چو جم در يك زمان
قهرش ار يك موي بر پيلي گمارد پيل ازان‌بيند آن كز مور بيند بچه شير ژيان
مي‌نگنجد عقل را مويي درين از بهر چيست‌زاده شير توانا زاد مور ناتوان
نيست با حكمش سر مويي مجال اعتراض‌ور دهد ملك سليماني به موري رايگان
بوده از حكمش موافق شكل شير و مورچه‌گشته از صنعش مخالف رنگ موي و استخوان
گردد از فضلش كزو هر موي دارد آگهي‌آيد از عدلش كه بر هر مور آيد پاسبان
خاك در كف كيميا و آب در دريا گهرمور در چشم اژدها و مو بر اعضا چون سنان
اي به قدرت موي و خون و استخوان را نقش‌بنداي به روزي مرغ و مور و مار و ماهي را ضمان
با تن هر مور عدلت را حسابي بي‌غلطبر سر هر موي فضلت را سپاسي بيكران
عين فضلت پاي مرد رزق هر مور و ملخ‌دست لطفت رنگريز موي هر پير و جوان
ص: 54 خانه صنعت نماند آنچه هست آثار اوبر تن هر مور پيدا بر سر هر مو عيان
خال بر چهره عروسان چون نقط بر آينه‌موي بر روي شهان چون مورچه بر ارغوان
گرسنه در ره به امر تست مور بي‌شكم‌شير بر تن از عطاي تست موي بي‌روان
آنكه مويي سر نپيچد از درت بر درگهش‌گشت مور بي‌زبان چون سوسمار مدح‌خوان
در رهت چون مور بُد بيخواب و بيخور لا جرم‌ماه را چون مو دو نيمه كرد از تيغ بنان
آيتي چون صبح صادق مو شكاف اندر كلام‌امتش بر كردمان دين چو موران كامران
هفت اندام چو سيم چرخ گشتي مورچه‌چون برافكندي ز مشكين مويهايش طيلسان
بُد چو موران بر زمينش در طريق فقر زيست‌زان كم از موي مژه آمد به چشمش آسمان
اندران موضع كه پر چون مور افكندي ملك‌گر سر مويي نهادي پاي پيش از آشيان
مو صفت اندر شفاعت از سبك روحي چنانك‌از پي موري سر مويي برو نامد گران
بر خطا رفت ار پي موري نمودش معذرت‌بي‌عطا ماند ار سر مويي نشد هم داستان
يك سر مو اندران شب ديد نوراني سراي‌همچو مورش سر برآمد در هواي لا مكان
ديده اندر لقمه چرب جهان موي فناراه معده بست همچون مور زين پرورده خوان
ص: 55 زلّه‌برداري پي موران دين ز انسان كه ماندبر سر هر موي زان لقمه نشان جاودان
صانعا هر مو زباني كرده‌ام ليكن چون موردر ثنات از بي‌زباني مي‌كنم در دل فغان
كرده روشن كز بدي چون تار موي چشم موربي‌جوار رحمت تو نگذرد اين كاروان
همچو مور و مو در آب و آتشم زيرا كه نيست‌اين شكر ريز ضميرم در خور اين آستان
پاي كوشش در رهت چون موي دارم در ركاب‌تا ز من يك موي مي‌ماند نگردانم عنان
چون گشايد يكسر موي از قبولت بسته‌ام‌كي كمر بندم چو مور از پيش حرص اين و آن
گرچه از دست هوا چون مور گشتم پايمال‌يك سر مويي نديدم جز ز تو سود و زيان
چون ز تست اين خوشدلم گرچه پريشانست و تنگ‌دل چو چشم مور حالم همچو مويي دلستان
مور اگر پاي ملخ آورد پيش جم شهاب‌آمد از سر بر درت بسته چو مويي پاي جان
مور خوان لطف تو صالح نمود اين ره بدوياريش ده زان پل چون موي بر آتش امان
بر سر هر موي او صد لطف داري زان سبب‌زو دل موري نيازارد به مويي در جهان
خصم ملك شاه را بابِ نگاهش‌دار بدهمچو مو در آتش و چون مور در آب روان و هم مي‌فرمايد در مدح سلطان ركن الدين فيروز به التزام چهار چيز:
ص: 56 هر زمان اين كرگ و گرگ و فيل و شير طفل‌خوارآن كند با من كه پيل و كرگ وقت كارزار
آسمان پيلگون مالد تنم را كرگ‌سان‌روزگار شيروش صبرم ربايد گرگ‌وار
زور كرگم ني و با من تند پيل آسمان‌شير مردي مي‌كند چون كهنه گرگ روزگار
پيل با كرگ آن نكرد و گرگ با ميش آنچه كردشير چرخ از جور با اين شخص چون موي نزار
حيلت گرگست و زور كرگ با شير فلك‌زان هميشه بر دل من درد بارد پيل بار
پيل مستست اين سپهر گرگ‌موي كرگ‌پوست‌مردم ار شير نرست از وي برآرد هم دمار
چرخ كرگ‌انداز شيرافكن به بازي گر چو گرگ‌پيش جان رستم آرد پيل‌بندي استوار
گرگ صبرم بفكند باراني از وي همچو شيركرگ‌وارم بسپرد گر پيل اين نيلي حصار
شيرچرخ پيل‌رنگ گرگ‌سيرت مي‌كندجوشن صبرم چو چرم كرگ سازد تارتار
دوش چون شد نيلگون شير فلك در چرم كرگ‌سر برون زد يوسف از گرگان گردون بي‌شمار
جان من در دست شير و پاي كرگ درد بودتا ز چرخ پيل پيكر شد دُم گرگ آشكار
چنگ شير و شاخ كرگ و اشك پيل و موي گرگ‌گرچه در تعويذ دل‌بندي به كارست اين چهار
كي كند سودم خواص شير و كرگ و گرگ و پيل‌چون ز من زر پيل بالا خواهد آن سيمين عذار
ص: 57 حمله كرگ و دل شير و دم گرگم چو نيست‌مي‌روم با پيل‌بار غم به استقبال يار
در دهان شير و پاي كرگم و اين گرگ پيرداردم پر اشك پيل از عشق يار چون نگار
يار با شمشير و قبضه كرگ پويان همچو گرگ‌من چو پيلم بر پي او با تني مانند تار
بعد كرگ جوشن گرگ سپهر پيلگون‌شيرگير چرخ پيدا شد چو شمع شهريار
ركن دنيا شاه پيل‌افكن به گرز شير سركز سمند كرگ پويش كار بر گرگست زار
ديده گرگ فلك از شير گرزش رنگ رنگ‌كوهه كرگ زمين از پاي پيلش غارغار
پيل پيكر گرزش از گرگان كند بيشه تهي‌كرگ پويه چنگش از شيران ستاند مرغزار
دور باش دسته كرگش در دل گرگ سپهركرگ همچون پيل پايش كرده شيران را فگار
از سرِ ژوپين شيرِ گرز او بر كرگ و پيل‌آن رسد كز تيغ رويين تن به جان گرگسار
اي ز شير گرز كرگ انداز پيل آساي توگور بر گرگين به سان چاه بيژن تنگ و تار
عكس تيغ نيلگونت گر زند بر شير و كرگ‌ديده چون عناب گرگاني كندشان را چو نار
باد شير رايتت بر خاك عالم چون وزدكرگ مست از پيل و گرگ از ميش خواهد زينهار
چون تو گرز پيل پيكر بر گدايي بفكندشير دندان گرگ ناخن زهره كرگ و مهره مار
ص: 58 كرگ حمله گرگ‌پويه شيرزهره پيل‌تن‌رخش تست اي يل غلامت همچو رستم صدهزار
خسروا در مدح تو بر گرگ و كرگ و شير و پيل‌گشته‌ام قادر به امر صاحب چرخ اقتدار
پيلتن شيرافكن گرزت اگر خواهد دهدگرگ را چون دم كرگس بر سر گردون قرار
آن وزيري كز براي گوشمال گرگ چرخ‌دل نهاده همچو كرگ و پيل و شير از اضطرار
بي‌فسون گرگ و زور كرگ عزمش مي‌زندبر سر پيلان كژك در ديده شيران شرار
خورده در ملك تو شاه از پيل‌بند حزم توشير ظلم و گرگ مكر و كرگ فتنه زينهار
اي قدر قدرت به فرمان وي از فرّ تو شاه‌چون قضا بر كرگ و گرگ و شير و پيلي كامكار
چرم و شاخ و موي و اشك از كرگ و گرگ و شير و پيل‌در ره جان و دل و طبع و زبان آيد به كار
از براي جوشن و كفشت سپهر گرگ‌خوي‌اشك و چرم از پيل و شير و كرگ چون كرد اختيار
بر تو اين گرگ كهن از پيل و شير و كرگ از آن‌چرم هديه پوست تحفه آورد دندان نثار
گرگ ماده چپ دهد شير نري را در شكون‌گر به پيش پيل كرگ‌اندازت آيد در شكار
پيل بخشا در بداؤن بايدم ويرانه‌يي‌گرچه جاي گرگ و كرگ و شير باشد اين ديار
تا كه شير و پيل باشد در مهابت همقدم‌تا كه گرگ و كرگ باشد در كتابت يك شمار
ص: 59 خصم گرگ افسونت اي كرگ‌افكن و پيل استنادباد پيش شير دهليزت ميان خاك خوار
همچو شير و پيل و گرگ و كرگ در گرمابه‌هادشمنان بيجان شده بر آخر سنگين قطار

سلطان رضيه بنت سلطان شمس الدين‌

در سنه اربع و ثلثين و ستمائة (634) بر تخت سلطنت نشست و روش عدالت و آيين داد پيش گرفته انتظام مهماتي كه مختل مانده بود داد و طريقه كرم‌ورزي كه زنان را چون بخل در مردان عيب است پيش‌نهاد همت خود ساخت. نظام الملك جندي «1» را وزير كل ساخت و در ميان امرا مخالفت و منازعت پديد آمد و سلطان رضيه به تدبير لايق امراي بي‌حقيقت را بر هم زد تا هر يكي به طرفي گريختند و بعضي را تعاقب نموده به قتل رسانيد و نظام الملك در سرمور رفته ساكن نهان‌خانه عدم گشت و خواجه مهذّب نايب قايم‌مقام او شد و دولت رضيه قوّتي پيدا كرد و لشكري بر سر رنتهنبور فرستاده مسلمانان را كه بعد از وفات سلطان شمس الدين، هندوان محاصره داشتند از آن حبس خلاصي بخشيد و جمال الدين ياقوت حبشي كه ميراخور بود معتمد عليه و صاحب نسبت گشت به مرتبه‌يي كه سلطان رضيه در وقت سواري فيل و اسب تكيه بر بغل و بازوي او مي‌كرد. محسود امرا شد و سلطان رضيه از پرده عفاف برآمد و لباس مردان پوشيده بي‌محابا قبا در بر و كلاه بر سر داشته بر تخت مي‌نشست و ملك مي‌راند.
و در سنه سبع و ثلثين و ستمائة (637) ملك عز الدين اياز حاكم لاهور مخالفت ظاهر ساخت و سلطان رضيه بر سر او رفت و در حلقه اطاعت خود آورده ملتان را نيز اضافه جايگير او ساخت و هم در اين سال به جانب تبرهنده لشكر كشيد و در اثناي راه امراي ترك اداهاي ناپارسايانه او را ديده خروج كردند و سلطان رضيه را با جمال الدين ياقوت حبشي كه امير الامرا شده بود گرفته در قلعه تبرهنده محبوس ساختند.
______________________________
(1). در طبقات ناصري: جنيدي.
ص: 60 مجو درستي عهد از جهان سست نهادكه اين عجوزه عروس هزار دامادست
نشان عهد و وفا نيست در تبسم گل‌بنال بلبل بيدل كه جاي فريادست

سلطان معز الدين بهرام شاه بن شمس الدين‌

بعد از آن به پادشاهي نشست و در دهلي آمد، در اين وقت ملك اختيار الدين التونيه حاكم تبرهنده سلطان رضيه را در عقد خويش آورده چندي را از امراي و جماعت از جتان و كهوكهران و ساير زمين‌داران به خود متفق ساخته لشكر به جانب دهلي كشيد. سلطان معز الدين بهرام شاه ملك بلبن خرد را كه به آخر سلطان غياث الدين شد با لشكر انبوه در مقابله رضيه فرستاد و بعد از جنگ صف رضيه شكست يافته در تبرهنده آمده نوبت ديگر جمعيت به هم رسانيده و پراكندگي‌ها را جمع ساخته به قصد تسخير دهلي در نواحي قصبه كيتهل رسيد و باز از پيش ملك بلبن خرد هزيمت يافته و فرار نموده هم رضيه و هم التونيه به دست كراران افتاده به اشاره سلطان بهرام شاه به قتل رسيدند و اين واقعه در سنه سبع و ثلثين و ستمائه (637) دست داد و مدت سلطنت رضيه سلطان سه سال و شش ماه و شش روز بود.
سري را كه گردون برآرد بلندهمش باز در گردن آرد كمند چون امر سلطنت بر سلطان بهرام شاه قرار يافت ملك اختيار الدين ايتكين كه سابقا حاجب بود و همشيره سلطان در نكاح خود داشت و به اتفاق نظام الملك مهذب الدين جميع امور مملكت را از پيش گرفته و پيوسته يك فيل بزرگ بر در خود مانند پادشاهان بسته مي‌داشت. در سنه ثمان و ثلثين و ستمائة (638) او و مهذب الدين وزير بر دست فدايي چند به اشاره سلطان به قتل رسيدند و در اين سال سلطان جمعي را از امرا و اكابر و اعيان و صدور و قضات كه پنهاني مجلس داشته سخن از تبديل سلطنت و نصب پادشاهي ديگر مي‌كردند بعضي را به قتل رسانيدند و بعضي را چون بدر الدين سنقر امير حاجب جانب بداؤن فرستاد تا همانجا در حبس گذشتند. از آن جمله قاضي جلال الدين كاشاني را از حكومت لشكر معزول ساخته به قضاي بداؤن منصوب گردانيدند و قاضي شمس الدين و
ص: 61
قاضي مارهره را به پاي فيل انداختند بر اين قياس.
و در سنه تسع و ثلثين و ستمائة (639) افواج مغول چنگيزي آمده لاهور را محاصره كردند و ملك قراقش حاكم لاهور نيم شبي گريخته به دهلي آمد و سلطان از سر نو بيعت از امرا گرفته و كنكاش طلبيده نظام الملك وزير را كه در باطن با سلطان صاف نبود به جهت دفع مغول در پنجاب فرستاد. او به مكر و نفاق عريضه به سلطان نوشت و از امرايي كه همراه بودند شكايت‌ها نموده سلطان را طلبيده، سلطان مصلحت در رفتن خويش نديده فرماني از روي سادگي به وي نوشت كه اين امراي منافق سزاي خود به وقتي خواهند يافت، تو را مي‌بايد كه تا آن زمان با ايشان مدارا بكني. او همان فرمان را به جنس به امرا نموده با خود متفق ساخت و سلطان معز الدين بهرام شاه خدمت شيخ الاسلام خواجه خواجگان قطب الدين بختيار اوشي- قدس الله سره العزيز- را براي اصلاح حال و تسكين فتنه نزد امرا فرستاده صورت‌پذير نشد. شيخ الاسلام بازگشته به دهلي آمد و مقارن اين حال نظام الملك و امرا نيز رسيده سلطان را در دهلي محاصره كردند و او را به دست آورده محبوس ساختند و بعد از چند روز به عالم ديگر فرستادند و ديگري را به جاي او نصب كردند.
زمانه دير شد كين رسم داردكزين بستاند و با آن سپارد و مدت سلطنت او دو سال و يك ماه و پانزده روز بود.

سلطان علاء الدين مسعود شاه بن ركن الدين فيروز شاه‌

در آخر سنه مذكور به اتفاق اعمام خويش كه سلطان ناصر الدين محمود و سلطان جلال الدين اولاد سلطان شمس الدين ايلتمش باشند از حبس برآمده پادشاه شد. بعد از آنكه عز الدين بلبن بزرگ يك روز بر تخت نشسته منادي فرموده بود و هيچ كدام از ملوك و امرا به اين معني راضي نشده رجوع به او نمودند و ملك قطب الدين حسن را نايب و ملك مهذب الدين نظام الملك را وزير ممالك گردانيده و در سنه اربعين و ستمائة (640) امرا سلطان علاء الدين مسعود و نظام الملك وزير را
ص: 62
به قتل رسانيدند، شعر:
نبايد تيز دولت بود چون گل‌كه آب تندرو زود افكند پل وزارت به صدر الملك نجم الدين ابو بكر تفويض يافت و ملك غياث الدين بلبن خرد كه اول خطاب الغ خاني يافت و بعد از آن به سلطاني رسيد، امير حاجب گشت و حكومت ناگور و سند و اجمير بعده به ملك عز الدين بلبن بزرگ مقرر شد و بداؤن به ملك تاج الدين تفويض يافت و در اين سال عز الدين طغا خان كه از آگره به جانب لكهنوتي رفته بود شرف الملك اشعري را نزد سلطان علاء الدين با عريضه فرستاد و سلطان چتر لعل و خلعت خاص مصحوب حاكم اوده براي عز الدين طغا خان در لكهنوتي روانه داشت و هر دو عمّ مذكور خود را از قيد بر آورده خطّه قنوج به ملك جلال الدين و بهرايج به ملك ناصر الدين محمود حواله نموده و از ايشان آثار پسنديده در آن ديار به ظهور رسيده و در سنه اثني و اربعين و ستمائة (642) افواج مغول به ديار لكهنوتي رسيدند. قياس اين است كه مغولان از راه تبت و خطا آمده باشند و سلطان علاء الدين تيمور خان قرا بيگ را به جهت امداد طغا خان در آن ديار فرستاد و مغول هزيمت يافت و ميان طغا خان و ملك قيران مخالفت به هم رسانيد.
طغا خان به دهلي آمد و لكهنوتي بر تيمور خان قرار يافت در اين سال لشكر مغول به نواحي اچه رسيده تاخت آورد و سلطان به سرعت تمام كوچ در كوچ به كنار آب بياه رسيد و مغول دست از محاصره اچه بازداشته روي به فرار نهادند و سلطان به دهلي رسيده روش اخذ و قتل پيش گرفت و امرا و اكابر از او برگشته به اتفاق ملك ناصر الدين محمود بن شمس الدين را از بهرايج طلبيدند. چون به دهلي رسيده در سنه اربع و اربعين و ستمائة (644) سلطان علاء الدين مسعود شاه را در حبس كشيدند و از آن حبس به زندان‌خانه جاويد شتافت. بيت:
چنين است آيين گردنده دهركه بخشد به لطف و ستاند به قهر و مدت سلطنت وي چهار سال و يك ماه بود.
ص: 63

سلطان ناصر الدين محمود بن شمس الدين ايلتمش‌

در سنه اربع و اربعين و ستمائة (644) به سلطنت رسيد و وزارت بر غياث الدين بلبن خرد كه در معني بزرگ و بنده و داماد پدر او بود قرار يافت. در وقت جلوس وي نثارهاي عظيم واقع شد و شعرا تهنيت‌نامه‌ها گفتند. از آن جمله است اين ابيات، بيت:
آن خداوندي كه حاتم بذل و رستم كوشش است‌ناصر دنيا و دين محمود بن ايلتمش است
آن جهانداري كه سقف چرخ از ايوان اودر علوّ مرتبت گويي فرودين پوشش است
سكه را از القاب ميمونش چه اندازه‌ست فخرخطبه را ز اسم همايونش چه مايه نازش است و مآثر عدالت و اخلاق حميده او از كتاب طبقات ناصري كه به نام او تصنيف شده ظاهر است و سلطان جميع امور سلطنت را به غياث الدين بلبن سپرده و او را خطاب الغ خاني داده فرمود كه زمام اختيار جملگي به دست تو نهادم. زنهار! كاري نكني كه فردا در حضرت بي‌نياز درماني و مرا و خود را خجل و شرمسار گرداني و خود اكثر اوقات در حجره رفته به عبادت و تلاوت و ذكر حق سبحانه تعالي مشغول مي‌بود. در افواه چنان است كه او در وقت بار عام سر و پاي پادشاهانه در بر مي‌انداخت و در خلوت ژنده‌يي كهنه مي‌پوشيد و اين هم مي‌گويند كه اوقات گذر خويش از وجه مصحفي كه مي‌نوشت مي‌ساخت و خود به خفيه مي‌نوشت تا كسي خطّ او را نداند و زياده از بها نخرد به بازار مي‌فروخت و حكايات ديگر غرايب كه به احوال خلفاي راشدين مشابه باشد از او نقل مي‌كنند. از آن جمله نوشته ديدم در كتابي كه روزي زوجه او از دست بي‌كنيزكي شكايت كرد و گفت از بس كه نان براي شما مي‌پزم دست من سوخته و آبله‌ها افتاده، او گريه كرد و گفت دنيا گذر است، چند روزي بر محنت صبر كن كه خداي تعالي فرداي قيامت، آمنّا و صدّقنا به اجر اين مشقّت حوري را به تو براي خدمت خواهد داد، حالا من نمي‌توانم كه براي تو
ص: 64
از حصه بيت المال كنيزكي بخرم. زوجه او نيز بر اين معني خرسند شد. شعر:
جهان خوابي است نزد چشم بيداربه خوابي دل نبندد مرد هشيار و سلطان در ماه رجب از سال جلوس لشكر به جانب ملتان برد و در ذيقعده از آب لاهور گذشته و الغ خان را مقدمة الجيش ساخته به جانب كوه جود و اطراف نندنه فرستاد و خود در كنار آب سند توقف نمود و الغ خان آن نواحي را مالش داده در ضبط آورد و طايفه كهوكهران و ديگر متمرّدان را تنبيه نموده به سلطان ملحق شد و به دهلي مراجعت فرمود و در سنه خمس و اربعين و ستمائة (645) ميوات را ضبط نموده به ولايت ميان‌دوآب پرداخت و هم در سنه مذكور الغ خان را از حدود كره براي دفع و رفع متمرّدان آن نواحي فرستاده با غنايم بسيار به دهلي آمد.
و در سنه ست و اربعين و ستمائة (646) بر سر رنتهنبور رفته و مفسدان آن ديار را گوشمال داده مراجعت نمود و در سنه سبع و اربعين و ستمائة (647) دختر الغ خان را در نكاح خود آورد.
و در سنه ثمان و اربعين و ستمائة (648) لشكر به طرف ملتان كشيد و بعد از چند روز ملك عز الدين بلبن بزرگ حاكم ناگور پاي از دايره اطاعت كشيده عصيان نمود و سلطان آنجا رفت و او امان طلبيده به درگاه پيوست.
و در سنه تسع و اربعين و ستمائة (649) به جانب گواليار و چنديري و مالوه حركت كرد و جاهر ديوراي آن ديار با پنج هزار سوار و دو لك پياده استقبال نموده با سلطان مصاف عظيم داد و شكست يافت و قلعه به زور مفتوح گشت و در اين سال شير خان حاكم ملتان و ملك عز الدين بلبن كه از ناگور به كمك او رفته بود. قلعه اچه را فتح كرده شير خان در قلعه ماند و ملك عز الدين بلبن به خدمت سلطان آمد و جاگير او اقطاع بداؤن گشت و كشلو خان خطاب يافت.
و در سنه خمسين و ستمائة (650) از دهلي عزيمت لاهور نموده از آنجا به ملتان و اچه رفت و در اين سفر كشلو خان تا آب بياه همراه سلطان بود.
و در سنه احدي و خمسين و ستمائة (651) از دهلي نهضت فرموده بر سر تبرهنده و اچه و ملتان كه از دست شير خان به درآمده بود و سنديان در تصرف داشتند لشكرها نامزد كرده به ضبط آورده حواله ارسلان خان نموده بازگشت.
ص: 65
و در سنه اثني و خمسين و ستمائة (652) در حدود كوه‌پايه بجنور لشكر «1» كشيده و از آب گنك گذر جوالاپور «2» گذشته و دامن كوه گرفته تا لب آب راست رسيد و غنيمت و بندي بسيار گرفته به تاراج و اسير داده ولايت كتيهر را تاخته به بداؤن و از آنجا به اوده رفت و به دار الملك شتافت و بعد از چندگاه خبر رسيد كه بعضي امرا مثل الغ خان اعظم و ارسلان خان و ديگران به اتفاق ملك جلال الدين برادر سلطان در نواحي تبرهنده آغاز مخالفت نهاده‌اند. سلطان از دهلي نهضت فرمود و در نواحي تبرهنده و كهرام و كيتهل جمعي از امرا در ميان آورده و امرا به صلح قرار دادند و به عهد و سوگند امان طلبيده به ملازمت سلطان آمدند و حكومت لاهور سلطان به ملك جلال الدين تفويض نموده به پاي‌تخت رسيد.
و در سنه ثلث و خمسين و ستمائة (653) مزاج سلطان با والده خويش ملكه جهان انحراف يافته قتلغ خان را كه ملكه جهان در حباله او درآمده بود در آورده جاگير داد و در اندك آن را تغير نموده در بهرايج فرستاد. او از آنجا هراس نموده به كوه سرمور درآمد و ملك عز الدين كشلو خان و بعضي از امراي ديگر با او موافقت نموده بنياد بغي نهادند و سلطان الغ خان بلبن را با لشكرهاي گران بر سر ايشان نامزد فرمود و چون فريقين قريب به هم رسيدند، شيخ الاسلام سيد قطب الدين و قاضي شمس الدين بهرايجي و جمعي ديگر قتلغ خان و كشلو خان را ترغيب آمدن در دهلي و در آن ملك كردند و مردم دهلي نيز بر اين معني تحريض مي‌نمودند و الغ خان اين صورت را معروض درگاه سلطان داشت. سلطان فرمود تا آن جماعت هر كدام به جايهاي خود متفرق روند و قتلغ خان و ملك عز الدين كشلو خان بعد از شكست مسافت صد كروه راه را در دو روز قطع نموده از سامانه به دهلي در آمدند و جماعت را كه باعث طلب ايشان بود نيافتند و قتلغ خان و كشلو خان نيز متفرق گشتند و الغ خان متعاقب ايشان به خدمت سلطان رسيد.
و در سنه خمس و خمسين و ستمائة (655) سلطان حكم به اخراج اكابر و اعيان شهر دهلي كرد و در آخر اين سال مغول در حدود اچه و ملتان رسيد و كشلو خان
______________________________
(1). متن از ترجمه انگليسي و پاورقي آن اصلاح شد (جلد 1، 130- 131)
(2). در ترجمه انگليسي:Miapur .
ص: 66
بلبن با ايشان به حرب در پيوست و سلطان بر سر ايشان رانده آمد و مغول تاب مقاومت جنگ نياورده به جانب خراسان برگشت و سلطان نيز لواي مراجعت به جانب تخت‌گاه افراخت و ملك جلال الدين جاني را خلعت داده به جانب لكهنوتي رخصت فرمود.
و در سنه ست و خمسين و ستمائة (656) ايلچيان از تركستان نزد سلطان آمدند و ايشان را با انعامات وافر بازفرستاد و در اين سال حضرت گنج شكر- اصلح الله اعلي ذكره- از سراي بعد و حرمان به دار قرب و رضوان خراميد.
و در سنه سبع و خمسين و ستمائة (657) پيل و مال بسيار و جواهر و قماش بي‌حد و قياس از لكهنوتي پيشكش آمد و در رجب اين سال ملك عز الدين كشلو خان بلبن از تك و دوي دنياي فاني برآسوده به ملك آخرت شتافت و در اين سال غوث العالم حضرت شيخ بهاء الدين زكرياي ملتاني- قدّس سرّه- خيمه وصال در جوار قرب ذو الجلال عزّ شأنه افراخت و عزيزي اين مصرع در تاريخ گفته:
ز تير عشق رباني يكي زخمي دگر خون شد
و در سنه ثمان و خمسين و ستمائة (658) سلطان ناصر الدين محمود ولايت ميوات و غير آن را تنبيه داد و چون كار ملك به او قرار گرفت در سنه اربع و ستين و ستمائة (664) بيمار شده و چشم از عالم خواب و خيال پوشيده به ملك باقي خراميد و از او وارثي نماند. مدت ملك او نوزده سال و سه ماه و چند روز بود. قبر او در دهلي مشهور است، چنانكه هر سال در او جمعي عظيم مي‌شود.
بيا و نيك نظر اعتبار كن در خاك‌كه خاك تكيه‌گه خسروان معتبر است و از جمعي كه در عهد ناصري كوس شاعري نواخته به درجه ملك العلامي رسيده بود، يكي شمس الدين دبير است كه آثار فضايل و كمالات او از حدّ بيان و توصيف و تعريف مستغني است و مير خسرو- قدّس الله سرّه- عيار اشعار خود را بر محك قبول طبع او زده به آن مباهات فرموده و در ديباچه غرّة الكمال و در آخر هشت بهشت كلام خود را به ذكر محامد و نشر مناقب او زيور تمام بخشيد و سلطان غياث الدين بلبن در آخر حال او را منشي مملكت بنگاله و كامرود ساخته در ملازمت پسر بزرگ خويش نصير الدين بغرا خان گذاشته بود و اين چند بيت از قصيده اوست:
ص: 67 اي همه كار دلم از تو به ناداني خام‌داده‌اي دوش مرا وعده مهماني خام
پخته كردم همه شب چشم ندانستم كان‌طمعي بود از آن‌گونه كه مي‌داني خام
پخته دارم دل از انديشه رويت كه چراست‌رنگ تو پخته همين نقره پيشاني خام
سست مي‌دارم و هرچند قوي مي‌كندم‌ريسماني است ز من تا به پريشاني خام
مكن از عيش خودم پخته چو مهمان توام‌كه ثوابي است قوي دادن قرباني خام
گفتيم هيچ مسلمان نخورد خام ببين‌غم تو مي‌خوردم اينت مسلماني خام
خام مي‌خوانيم ار سينه تو بشكافم‌پخته بنمايم آن دل كه تو مي‌خواني خام
بس كه در حسن تو و فرّ ملك حيرانم‌كار ناپخته من مانده ز حيراني خام
چون ملك خسرو ثاني است نماند هرگزكارم از دولت خسرو ملك ثاني خام
ناصر دنيي و دين آنكه به پيش ملكش‌شد ز شاهان هوس ملك سليماني خام
شاه محمود شه آن سلطان كز فرّ پدرديگ در آرزويش نيست ز سلطاني خام
آفتاب كرمش گر سوي بستان تابدنايد از شاخ برون ميوه بستاني خام
چه كند چرخ اگر بار وقارت نكشدچه كشد بار گران مركب پالاني خام
دشمنت لايق آنست كه در خام‌كشي‌به كه در كالبد خام چه پيشاني خام
غسل خصم است به خون جاي زره پيراهن‌در گلو مي‌كشدش هر دم زنداني خام
همه كار تو ز زر پخته و بدخواه تراكار بر هرزه و مصداق پشيماني خام
خصمت آن غول برهنه است كه از كلّ جهان‌پوستي دارد و آن نيز چو بستاني خام
خلق را گر نكشي مايده هر روز دو وقت‌دانه خايند چو دست آس ز بي‌ناني خام
خصم اگر گردد پر باد چه باك است ار چه‌كرد چون شير علم حمله ز كشخاني خام
سحر فرعون چه آرد چه فرو خواهد برداژدهاي علمي از دم ثعباني خام
خسروا شمس دبيرست قوي پخته سخن‌نيست چون دفتريان سوخته ديواني خام
هست او پخته و شعرش چو زر پخته و نيست‌سخنش چون سخن پخته خاقاني خام
پخته گر دست فلك بهر تو ملكت يا رب‌پخته او به كرم بازنگرداني خام و ملك الملك و الكلام امير فخر الدين عميد نونكي مي‌فرمايد در قصيده‌يي كه مطلعش اين است، بيت:
ص: 68 چو پردازد نگارم چنگ بندد زخمه بر ناخن‌زند ناهيد را صد زخم غيرت بر جگر ناخن
ز رشك چنگ او ناهيد را تب گيرد آن ساعت‌كبودش گردد از تأثير آن تب سر به سر ناخن
حنا بر ناخنش خوني شمر كز وقت رگ جستن‌ز چنگ خشك ني ناگه بجست و كرد تر ناخن
به بازي ناخن من گر لبت را خست ازين مشكن‌كه بهر چاشني دارند گه‌گه در شكر ناخن
سر ناخن چو غمزه تيزدار اي جان كه چنگي رابر انگشتان نباشد جز به تيزي معتبر ناخن
بياورده به لطف اي مهر دلداري كه با رويت‌عروس ماه خون دل ز رشك آورده در ناخن
مي چون خون خرگوشم به ياد مجلس شاهي‌كه قهر او بكند از پنجه شيران نر ناخن
شهنشه ناصر دنيا و دين محمود كز عدلش‌به منقار افكند تيهو ز باز تيز پر ناخن
ز جور چرخ كار خصمش آمد در ضرر شايدكه از حجّام نااستاد باشد در ضرر ناخن
سرش بر ذروه قطع است با تيغ سراندازان‌چو اندر معرض ثقليم بر حكم خبر ناخن
سزد كز هيبت شاهين عدلش در گريز اكنون‌چو بر ناخن بيندازد عقاب نيشتر ناخن
چنان پندار از بي‌ناخني و تنگي طعمه‌كه ناخن عاريت خواهد ز كبك محتضر ناخن
براي آنكه پيش قدرش از غيرت سري خاردفلك هر ماه زان بنمايد از جرم قمر ناخن
ص: 69 به جنب عنبرين گرد سمندش كرد در نافه‌شده بيقدر چون گردي كه باشد زير هر ناخن
خدنگش گويي انگشتيست بر دست ظفر كو راز روي صورت آمد برگ بيد جان شكر ناخن
چه انگشتي كه گر خواهد به حكم نيزه هندي‌نشاند در ضمير آهن و در قلب حجر ناخن
نهاده تيغ قهرش بر رخ دشمن چنان داغي‌كه مي‌ماند به روي مادر از سوز پسر ناخن
به كين جان خصم بد نژادش تيز كرده بين‌گرازان قضا دندان و شيران قدر ناخن
جهان قدرا سر تيغ تو بر دلها چو بخراشدبرد از پنجه جور سپهر سنگ سر ناخن
عدويت كي شود چون تو به خنجر كي رسد گرچه‌چو خنجر مي‌كند پيدا كه آن گاهي گهر ناخن
خيالش گر زند ره كو نهد انگشت بر حرفت‌به دست او هبا گردد سر انگشت و هدر ناخن
پناه روي عالم شد دم تيغ تو خوش نبودپس پشت سرانگشتان اگر نبود سپر ناخن
حسود از ناخن جرأت اگر كين تو مي‌سازدمگر مسكين نمي‌داند كه باشد زهر گر ناخن
شها مگذار تا از بهر چنگ روزگار من‌زند بر همدگر هر لحظه چرخ كينه‌ور ناخن
رديف ناخن آوردم درين شعري كه سحر آمدبلي در سحر كار آيد به سان موي سر ناخن چون ذكر عميد كه مستوفي جميع ممالك هندوستان بود در ميان آمد چيزي از اشعار او را كه عزيز الوجود است ايراد نمودن ضروري بود:
ص: 70 برخيز عميد ار نه فسردست دل توبگذر ز غزل حمد خداوند جهان‌گو
مدّاحي درگاه خدا كن كه برافراشت‌بي‌زحمت آلات بسي گنبد مينو
دو شاه روان كرد برين طارم ارزق‌پس داده ز سياره‌شان خيل ز هر سو (كذا)
صد شاهد اختر به گه شام نموده‌مشاطه صنعش ز پس پرده نه تو
فرموده به خاتون جهان از شب و از روزدو خادم چالاك لقب رومي و هندو
بي‌هيچ دكاندار به دكّانچه گردون‌آويخته يك گوشه به دو كفّه ترازو
صنعش به سر كوه برويانده شقايق‌در باغ دوانده كرمش سوري و راهو
گاه از سر پرگار كرم نقش دهن بست‌گاه از قلم لطف نگاريده دو ابرو
روز از كرمش گشته همه رخ به سفيدي‌شب نيز ز صنعش به سياهي همه گيسو
شاهان مجازي ز سر بندگي و عجزماليده پي آب به خاك درِ او رو
هر ماه به ميدان فلك دارد مه راگه چون خم چوگان و گهي بر صفت گو
آن دادگري كو به گه داد هميشه‌نازرد گهي شخص كس از ظلم سر مو
او را كه ز خون دل انگور غذا ديدفرداش سيه‌روي كند چون رخ آلو
ص: 71 تيهو به سرپنجه به صد باز درآيدگر چند سر مور دهد زور به تيهو
بخشيد نسيم سحر از لطف عميمش‌هر چين و خطا را شرف از نافه آهو
بشنو ز من اي يار چو توحيد شنيدي‌پندي كه ازو باز شود گوش من و تو
هان تا ندهي گوش به آواز رگ چنگ‌هان تا نكني راي صراحي گل آجو
آنان كه بدينسان سرخوش داشته با يارامثال تو زان جمله نگويي كه يكي كو
خود هر سحري بين كه بدين لطف گواه است‌بر شاخ چمن فاخته از گفتن كوكو
بر خاك فكن چشم كه تا ريخته بيني‌بس يار نكو روي بسي دلبر خوش خو
شو باز عميدا به سر رشته توحيددر عقد مناجات در آويز چو لولو
اي داور دلدار جهان‌دار كه هستي‌بي‌روح ابد زنده و بي‌كام سخن‌گو
از حكم تو پيدا شده از نعش سه دختربي‌زحمت درد زه و بي‌واسطه شو
با حكم قديم تو چه كسري و چه قيصردر پيش قضاي تو چه خاقان چه هلاكو
بي‌امر تو يك مور بعمدا نزند دم‌بي‌علم تو يك خفته نگرداند پهلو
گرچه صفت چنگ شوم كوز و نگونساردر بزم اميد تو زنم پرده يا هو
ص: 72 آن روز كه از هيبت تو جمله درآينداركان نبوت ز سر پا به دو زانو
يا رب به كرم بر من بيچاره ببخشاي‌كز معصيت آلوده‌ام و غرقه به هر سو و له في نعت النبي صلّي الله عليه و سلّم
سخني طرازم اكنون كه طراز آستينش‌ز طراز جان بجويد چو طراز آفرينش
ره طرز نو گزينم ز طراز نعت يك ره‌كه دو كون شد كتابه ز طراز آستينش
گل روضه نبوّت كه ز سنبلش به ماچين‌تحفي برون ز نافه نبرد صبا ز چينش
سر كاينات عالم كه به پاي همت اوچو صدف نثار برده فلك از دُر ثمينش
فلكش ز پنج نوبت دو علم سه پايه كرده‌ز تنوره مسدس به حصار هفتمينش
به نگين جم نديده ز سر كرشمه جز عشق‌كه ز ماه تا به ماهي شده مهر بر نگينش
قدر و قضاش راعي، اجل و امل موافق‌ز من و زمانش داعي ملك و فلك رهينش
لبش انگبين و گل رخ چه مفيد عالمي شدخفقان معصيت را مدد گل انگبينش
دهن صدف پر از دُر ز كلام دُر مزاجش‌كمر افق مرصع ز درازي يقينش
كف معشر يقين را همه يسر در يسارش‌رخ سالكان دين را همه يمن در يمينش
ص: 73 صفحات هفت گردون نقطيست از وجودش‌دو جهان به جوي همت عرقيست از جبينش
به زبان سوسمارش رقمي بُد از سجلش‌ز نسيج عنكبوتي تتقي بد از قرينش
به سپهر مه گريبان نظرش به يك اشارت‌چو فواره زد دو نيمه دل ماه نازنينش
به وفا نطاق بسته ز وحوش تا طيورش‌به درود لب گشاده ز شيوخ تا جنينش
گل و خار در رياحين ثمري ز مهر و لطفش‌شكر و شرنگ هر دو اثري ز مهر و كينش
چمن از نثار خلقش چو بنفشه رخ شخوده‌اثر كبودي اينك به عذار ياسمينش
تن او ز روح قدسي كه شفاي روح انسي‌نرسد به طينت او كه ز نور شد عجينش
چو براق برق سرعت به ركاب او درآمدبه عنان چرخ برزد چو هلال عطف زينش
رخ رقعه زمين را چو سپرده ره نوردش‌به مثابه‌يي قدم زد كه شد آسمان زمينش
قدمش يكي به اقصي ز سراي امّ هاني‌قدم دوم به سدره چو فرشته از زمينش
كره سپهر توسن به جنيبتش روان شدز هلال نعل داغي زده ماه بر سرينش
كرم جبلّيش بين كه ز بهر ما به عقبي‌شده امتي سرايان دل زين قبل حزينش
خرد از چه ضلالت به عنايتش برآيدبه طناب حبل عصمت كه خطاب شد متينش
ص: 74 دل حاسدان سگ جان چو زبان سگ كشيده‌به سنان آب داده اسد الله از غرينش
گرهي چو مور صفصف به رهي چو موي پويان‌به مثال برق لامع ز فروغ شمع دينش
گرهي چو موي رفته به خمير آتش از پل‌كه ميان چو مور بسته ز مخالفت به كينش
به رخ بساط صدقش ز وغا كه برزند سركه ز چرخ باز ماند به مراد كعبتينش
طبقات آسمان را كه به قطب شد مسمرشده هفت ركن ثابت به چهار همنشينش
هم ازين چهار نجمش چو قران هر دو سعدين‌مه و مشتري مقارن به قران هر قرينش
به دو گوش چار عنصر چه خوشست گوشوارم‌ز دو قرط هشت جنت به دو نور چشم بينش
رصد عميد گشته سر چار سوي نعتش‌كه مگر رواج گيرد سخن غث و سمينش
به نسب چه نازم اينجا كه نيازمندم از دل‌به شفيع روز محشر كه گزيد حق بدينش
ز طراز نعت سحرم چه حلال مي‌نمايدچو ميي كه حرف صفوت ز پياله شد معينش
ز طبرزد حديثش لب طوطيان شكرچين‌چو ز خوانچه فصاحت خردست ريزه چينش
چه كسم چه طوطيم من كه كنم سخن سرايي‌من و آنگهي ثنايش مگسي و بس طنينش
دم طوطيان جانم نفسي مباد خالي‌ز ترنم ثنايش ز نواي آفرينش
ص: 75
قصيده ديگر
اي ز نهيب حكم تو خم زده قامت فلك‌خطبه كبرياي تو وحدكَ لا شريكَ لك
ملك تو ملك ثابتست ملك تو ملك راستين‌ملك نه ملك منقلب ملك نه ملك مشترك
پرتو نور قدس تو چهره گشاي مهر و مه‌گوشه‌نشين ملك تو اوج سماك تا سمك
گاه تذرو روز را بال و پر آتشين دهي‌گاه در آبگون قفس مهدم شب كني غلك «1»
طاسك مه شكسته‌اي در سر و پاي هر مهي‌غور محيط بسته‌اي گرد ستاره پرك
قدرت تست باغبان ريع زمينش مزرعه‌فيض بحور سبعه را ساخته گرد او بلك
از جگر تنور شرق امر تو مي‌برآوردقرصه زرّ مغربي از پس سيمگون خپك
در چمن از صنايعت دست مشاطه صباغازه لطف مي‌كشد برگ «2» مثال بر خجك «3»
گل كه به نقش هندوش كرد ز غنچه منظري‌چون رخ ترك مه گه اردي «4» نمايد از فلك
بر سر عرض نوبهار از در آفرينشت‌لاله نشسته با سپر بيد ستاده با نجك
سنبل و گل دهد برون از لب و چهره صنع تودر شكر طبرزدين لطف تو پرورد نمك
______________________________
(1). در نسخه: ملك.
(2). در نسخه: نرك.
(3). در نسخه: محك.
(4). در هر سه نسخه به ياي تحتاني است و در وزن يا ساقط است.
ص: 76 جز قدم تو كي كشد قافله حدوث راكحل به ديده يقين ميل به چشم شرك و شك
هر كه موافق رهت نقش نگينش قدنجاوانكه مخالف درت داغ جبينش قدهلك
در شرف قبول تو كي به حيل رسد كسي‌هر شجري كجا كشد ارّه نوح بن ملك
طوطي جان به ذكر تو مانده مصون ز داغ «1» غم‌چون به محيط مشتري حوت مسلّم از شبك
چون حبشي و روميي برده ز آستان توروز قباي زر چكن شب سلب فلك «2» كلك
جرعه‌يي از رعايتت هست ظهور چند صف‌ذره‌يي از عنايتت اهل جريد چند لك
تا چو سر رسن كسي روي نتابد از درت‌در رسن مجرّه به گردن چنبر فلك
باد سر حباب را قهر تو مي‌كند برون‌از سر نيش پشه‌يي ني به طليعه يزك
قطره فيض قرب تو گر چكدم به كام دل‌ابر نياز گو مبار اشك اميد گو مچك
ممتليم ز فيض تو در غشيان گهرصفت‌ني چو قنينه كز پري خويش برآيد از كلك
پايگه سخنوري يافتم از قبول توخود ز ازل به عون تو دست مراست اين خمك
چند كشم صداي غم گرد بساط خسروان‌كز در تست عالمي رزق‌پذير بي‌كمك
______________________________
(1). در نسخه: دام.
(2). نسخه: كلك كلك، كل كلك.
ص: 77 باده كه درد سر دهد خاك به است مطرحش‌مفرش اگر حرير شد سوختني است از خسك
يارب از آن گل كرم كز نفحات خلق اوخشك بماند مشك چين نزد مشام تو ملك
تازه كنم مشام جان تا لب خاك هر نفس‌خاك ازو چو گلشني دور ز شركت خسك
مايه صدق و محض عدل اصل حيا و سر حق‌خانه دين بدين همه هم به سجل و هم به چك
بر فلك رسالتش راهروان شرع راهريك ازين چهار ركن آيتي از تمر فرك
هر نفسي ز جان من باد درود و آفرين‌تا نفس سپيده‌دم تحفه به روح يك به يك
مردم اين دو ديده را چار شمر ز دوستي‌ورنه بماندي از درج ساخته‌اي در درك
رفض چه فايده كند چون علي از تو شد بري‌زر چه عيار بر دهد هر چه نتابدش محك
كاس رباب را چه نقص ار گسلد به زخمه «1» درتار بريشمي برد يا به سر آيدش خرك
رو سر نامه رسول از سر صدق باز كن‌تا شود از ضمير تو ماحي شبهت فدك
و آنكه چو بوم شوم دم لاف زند ز خارجي‌محرم غار ازو چنانك آيت روز و شب پرك
عزم خروج فسخ كن جز به ادب نفس مزن‌با قزل ارسلان كجا خيره سري كند كپك
______________________________
(1). در نسخه: بنغمه.
ص: 78 فرق صحابه نبي چون رسدت كز ابلهي‌كور صفت طلب كني نرمي قاقم از فنك
دامن وقت پاك به زين فرق بلا به فن‌پيش كه اين ندا رسد در سقرت كه ما سلك
يا رب اگرچه پيش ازين بود مرا دل و جگرخسته دلبر چگل بسته گلرخ يمك
در سر نون و دال عمر از پس خا و نون و هاشكر كه مرغ همتم رست به جهد زين شرك
دست فشانده‌ام برين پاي گشاده‌ام از آن‌جسته ز هر دو دامگه چون گل خاره از تفك
بر در تست بعد ازين تُبتُ اليك ورد من‌ناز و نياز من به تو سرّ و علانيه معك
فضل كني در آن زمن كز دبه اجل شودهم ذقنم فسرده‌اي در سكرات هم حنك
چون هلكي شود نفس بسته منجنيق تن‌سنگ عراره اجل بشكندش برو كرك
وجه ضيافتم تو ساز از سر خوان مغفرت‌در نفسي كه گويدم قابض جان قنق گرك
با اثر شكستگي بنده عميد مي‌كندنظم ثنا به حضرتت نثر به قدر ما ملك
اين دو سه حرف مختصر زين سگ پير كن قبول‌كين سگ خام پوستين در ره تست منسلك
حمد تو ثبت بر دلم نعت رسول بر اثرهر رقمي كزين گذشت آن ز ضمير باد حك قصيده در مدح
اي از بنفشه بر سمنت صد هزار بندوز لعل تست بر گهر آبدار بند
ص: 79 زلفت ز ره گريست كه هر دم در آوردبر سوسنت ز سلسله مشكبار بند
سوسن به زير حلقه سنبل نكوترست‌گو جانبش صبا ز گلت بر مدار بند
در غنچه‌يي كه خنده همي‌زد دهان تو بست «1»زان غنچه واگشاي هم از نوك خار بند
گل برگ تست ساخته در بند مشك ناب‌جز بر گلت كه ديد چنين سازوار بند
گفتي مگر هم از گل و لاله است در نظرخط معنبر تو بر آن لاله‌زار بند
مشرف نبود عارضت از خط چرا كشدچون من به دور دولت اين شهريار بند
شاه جهان گشاي نصير الحق آنكه هست‌بر دست و پاي بخل ز جودش هزار بند
والا محمّد بلبن كز كمند قهربر سركشان نهد به گه كارزار بند
اي خسرو زمان كه به يمن تو بر گشادگنجور قدرت از صدف كان يسار بند
در زير زين عنصر خصم تو روز رزم‌از يك لگام و زين تو شد شصت و چار بند
افيون فتنه جوي بدانديش بد كنون‌افيونش كو بماند در كوكنار بند
تا بر گرفت لخلخه طيب خلق تواز روي چين نافه مشك تتار بند
هم عنبر از نسيم سرش بوي تر گرفت‌هم غنچه را گشاده شد از نو بهار بند
مستان جام لطف ترا هر كه افكندبر سده دماغ سپهر از خمار بند
جوييست دولت تو ز سرچشمه مرادامن و نشاط و عيش درين جويبار بند
اسباب فتح را ره عدل آنچنان گشاي‌كز عدل تو نباشد جز زلف يار بند
ديدي كسي كه عون ستم كرده در نفس‌در كار او نهاده قضا بيشمار بند
نوشيروان صفت چو در عدل مي‌زني‌بر نيك و بد نداشته‌اي استوار بند
در عهد تو سزد كه نبيند كسي به عمرجز ساق سرو و پنجه دست چنار بند
بنديست عقده ذنب و رأس در فلك‌هين واگشاي از فلك بيقرار بند
تا مهر و ماه كم شود از زحمت كسوف‌در عقده ذنب چو من اضطرار بند
فرموده‌اي كه بند نهند اهل فضل راهي هي بر اهل فضل منه زينهار بند
تعظيم كن ز حيله و از درج خاطرم‌بر نوعروس مدح دُر شاهوار بند
هرگز كس از ملوك بر اهل سخن نهادروزي ز راه سلطنت و گيرودار بند
من طوطي سخنورم آخر نه جرّه بازدر پاي طوطيان غلط آمد شكار بند
______________________________
(1). در نسخه: دهان تست.
ص: 80 بندم چه مي‌كني كه ز راه نهانيم‌مستحكم است بر در حصن آشكار بند
بگشاي بند ما وز بهر گشاد حصن‌دل بر اميد فضل در كردگار بند
بودم فگار سينه ز جور و جفاي چرخ‌ساقم چو سينه مي‌كند اكنون فگار بند
در بند من نديد كسي نيم دانگ زردر ديده بهر آن نكنم اختيار بند
در چشم من عزيز نبودست كي نهم‌بر زر ديده دوازده چون سود خوار بند
دارم چو آب زر سخن و زر كسي دگراينجا گشاي پنجه و آنجا گمار بند
چندين مدارم از پي تخليص منتظرخونم چو آب كرد درين انتظار بند
باري به تيغ قهركش اين بيگناه رابندم منه كه مي‌كندم زار زار بند
نامم ز شرق و غرب گذشت از سخنوري‌واجب كند به پاي چنين نامدار بند
مي‌گفت پيش ازين به نصيحت مرا خردخود را بر آستان شه كامكار بند
بودم بر اين اميد كه خود شاه لطف كردچون خونيان نهاد برين سوگوار بند
جايي كه مهر گنج به همت گشاده بودآنجا يقين بدان كه نيايد به كار بند
بستي نخست باز گشاده زهي كرم‌بردم به حضرت از در تو يادگار بند
تيغ ملوك بود كه از فضل ذو المنن‌ورنه برآوريده بد از من دمار بند
گر پيش تخت شاه ببستي كمر عميداز پاس او گشاده بدي روزگار بند
تا نوخطان شوخ علي رغم عاشقان‌عمدا نهاده‌اند ز خط بر عذار بند
صد راه بسته باد در بخت بر عدووز تيغ تو گشاده ز هر دو حصار بند قصيده
مراست ديده محيط و خيال جان كشتي‌بر آب ديده ز غم مي‌كند روان كشتي
در آب ديده شب و روزم و چگونه بودفراز و شيب ز خون موج و در ميان كشتي
مراد دل چه طمع دارم از جهان خسيس‌چگونه رانم بر روي ناودان كشتي
درين محيطم اگرچه روان و ساكن هست‌ز چار لنگر و زين هفت بادبان كشتي
چه سود داردم آن بادبان و آن لنگرچو شد ز موج اجل غرق ناگهان كشتي
وفا ز اهل جفا خواستم درين ايام‌كه ديده بر سر جيحون به مهرگان كشتي
ز پيش پنجه خرچنگ و دور نه گردون‌چهار لنگر بگشاد و بس روان كشتي
نهنگ حرص روان بازگردد ورنه‌توان كشيد به تمويه بر كران كشتي
ص: 81 بدون اهل بصر سوي حاصل عقبي‌كجا برند ز گرداب اين جهان كشتي
بر آبنوس جهان دل منه كه غرق شودز آبنوس درين بحر خاكدان كشتي
به زير حمل تفاخر طريق امن مجوي‌كه بشكند سبك از حمل بس گران كشتي
امان ز بحر غم آنگه طلب كه داني ساخت‌چو من ز لوح مديح خدايگان كشتي
مدار مملكت برّ و بحر تاج الحق‌كه بهر قلزم غم ساخت از امان كشتي
سپهر مرتبه سنجر كه فتنه زو يله كردبه سوي معبر درياي قيروان كشتي
برون دهد ز نسيم تبسمش در بحرز چوب خشك همه شاخ زعفران كشتي
چو عزم بحر كند مقدم همايونش‌صدف مثال ز دريا دهد نشان كشتي
به نردباني پيش آيدش فلك چو شودبه نزد ساحل محتاج نردبان كشتي
دران زمان كه ز خون دلاوران گرددروانه بر سر خوناب ارغوان كشتي
چنان نمايد در بافته كه عبره كندبر آب خشك به ره خنجر و سنان كشتي
ز تير بند شكافش حيات را دشمن‌چو دام ديده همه رخت آن زمان كشتي
ز يمن پيش قدومت به سينه پيموده‌ز پشت موج سر اوج فرقدان كشتي
گشاده خنجر تو سينه حسود چنانك‌ز روي پشت گشايد لب و دهان كشتي
به قصد مالش دشمن در آن زمان كه شودگران ركاب صبا و سبك عنان كشتي
ازين غدير طلب كرد كشتي خسروكه هست لايق اين لجه مر فلان كشتي
كشيدمش ز سر طوع پيش آن دريااگرچه در خور دريا نبود آن كشتي
چو بحر خاطر من موج مي‌زد از مدحت‌رديف ساختم از بهر امتحان كشتي
مرا نخواندي جز بحر فضل و كان سخن‌چو ماهي ارنبدي ز اصل بي‌زبان كشتي
كس از بحور افاضل به از عميد كه راندز نيل فضل درين قلزم بيان كشتي
هميشه تا كه ز جرم هلال هر مه نوپديد مي‌شود از بحر آسمان كشتي
ترا ز باده چون آفتاب و آتش تربر آب عيش روان باد جاودان كشتي قصيده
زهي ز نرگس مست تو پر خمار آهوز بند نافه مشك تو شرمسار آهو
به حيرتست در آن چشم ديده نرگس‌به غيرتست در آن زلف مشكبار آهو
به گرد بستان صد ره چو دايره برگشت‌نديد چون خط تو يك بنفشه‌زار آهو
ص: 82 چه صنعت است در آن نرگسش كه آن غمزه‌درونش صيد دلست و برون شكار آهو
ز رشك نقطه مشكين كه بر گل تو چكدمدام دارد در سينه خار خار آهو
ضرورت است كه با اين دو صورت مفتون‌كند حمايت زلف تو اختيار آهو
حديث عنبر زلف تو تا رسيده به درفكند قصه نافه در اختصار آهو
ز چشم مست تو بودش خمار و مي‌شكندز جام بزم جهان پهلوان خمار آهو
خجسته شير كمين تاج دين حق سنجركه شرزه فلكش هست در شمار آهو
صواب ديد كه سوي خطا ز خاك درش‌برد شمامه كافور يادگار آهو
مگر به خاك جنابش كه ديد «1» زينش خوركه بر وحوش شد از نافه كامكار آهو
زهي شهاب خدنگي كه از تو ديو دلان‌حذر كنند كه از ضيغم الحذار آهو
مخالفي كه به چنگت در اوفتاد نرست‌ز چنگ شير كه ديدست رستگار آهو
چو فخر كرد به جنگ تكاورت اين دم‌مسلم از تك خود داشتست عار آهو
به وقت حمله غباري كه خيزد از سم اوكجا رسد به تكلف در آن غبار آهو
عجب مدار گر از غايت عنايت اوپياده يوز رود زين سپس سوار آهو
به جنب لخلخه خلق تو چه باز كندبه خون سوخته ناف در تتار آهو
ز عون لفظ چو ترياك تو ندارم باك‌اگرچه زنگ غذا خور شود ز مار آهو
غذاش ارقم و پس چون گوزن جز ترياك‌به عرض نافه كند هر طرف نثار آهو
به عرصه‌يي كه تويي از وفور انصافت‌غمين نشسته درو يوز و غمگسار آهو
به روز عزم تو ننمود جز كه شانه راست‌چو از يمين صَفَت راند بر يسار آهو
به اعتماد تو گر پرورد عجب نبودز مشفقي بچه شير در كنار آهو
چه پاي دارد با كبر تو دو صد دشمن‌به چشم يوز چه سنجد صف هزار آهو
عدو به رزم تو وقتي رسد كه با شرزه‌ميان كند به سر شاخ كارزار آهو
به مرتع كرم تو سرين و پهلوي آن‌نديده هرگز چون ساق خود نزار آهو
جهان گشايا بستم به امتحان چو شتربه گرد مدح تو بر سي و سه قطار آهو
رديف مدح تو صد باره زيبد آهوي مشك‌ز مكرمت چو فرستاده‌ام دوبار آهو
به نافه داشت ازين پيش كار و بار اكنون‌ز فر مدح تو دارد رواج كار آهو
______________________________
(1). دو نسخه: كه بدر پيش.
ص: 83 گشاده نافه حكمت عميد در مدحت‌چو نافه‌يي كه بر آن كرد افتخار آهو
هميشه تا كه سر «1» ناف بر زمين جستن‌ز خاصيت ننهد هيچ نافه دار آهو
كمال عدل تو جايي رسيده باد مدام‌كه يوز را شود از طنز ناف خار آهو
به باغ بخت گذارنده باش و نازنده‌چو در بهار در اطراف مرغزار آهو و له
قد چو نارونش كرد خيزران روزه‌ز ارغوانش برون داده زعفران روزه
چه زعفران كه نخندم از آن و از گريه‌زرير كرد رخ و اشكم ارغوان روزه
چه لاله بود كه خيريش مي‌دهد گونه‌چه سرو بود كه مي‌داردش نوان روزه
چونال نارونش خم گرفت و كس ديدست‌ز قدّ نارون و سرو بوستان روزه
گل شكفته او تا به غنچه باز نشديقين نشد كه گرفتست گلستان روزه
مه دو هفته او تا نشد هلاك كه ديددرست بر مه و خورشيد آسمان روزه
شكسته ناوك غم در دلم كه قامت اوز شكل تير برآورد چون كمان روزه
دو روز شد كه شكر تنگ تنگ مي‌بينم‌به يك نفس كه زدش مهر بر دهان روزه
درين تعجبم از پسته شكرگر اوشكر به تنگ در اطراف و در ميان روزه
ز عشق اوست كم از ذره‌يي و بل كمتربه نيم ذره توان داشت زو گمان روزه
شگفت بين به چه صنعت نگاه مي‌داردميان ذره لعل شكرفشان روزه
به غمزه خون دلم مي‌خورد چه پنداردكه از تجرع خون بشكند عيان روزه
مگر به موشك سيمينش افگند تعليق‌خرد چو گربه صايم گرفت از آن روزه
در آرزوي لب اوست اين دلم بيماردرين هوس كه گشايد به ناردان روزه
زبان چو روزه شدم خشك در نصيحت اوكه شكل تست گل تازه و خزان روزه
چو غنچه گرچه لب از روزه بسته بگشايي‌چو من ز خوان مديح خدايگان روزه
محيط فيض نصير الحق آنكه بگشادندز گرد سفره اكرامش انس و جان روزه
قضا طليعه محمد كه بند نيزه اوبه خون خصم گشاد از سر سنان روزه
سفنديار يميني كه از يسار كفش‌گشاده است برين روي هفت خوان روزه
ز جود بر دلش از غايت تهي‌دستي‌شمرد بر دل خود فرض بحر و كان روزه
______________________________
(1). نسخه: گه ناف.
ص: 84 زهي شهي كه گرفت از براي حفظ رمه‌به دور معدلتت گرگ چون شبان روزه
تويي چو «1» وسطي سبابه هم ركاب فلك‌چو باركاب «2» نماز است هم عنان روزه
وجود تست كه با ملك توامان آمدچو با زكوة حج و عمره توامان روزه
نسيم خلق تو چون طيب مشكبوي خلوف‌به تحفه برد سوي روضه جنان روزه
رسوم جور برافكندي از ممالك دهرچو از خراب خراج وز ناتوان روزه
ز رنگ و بوي اباهات روح انساني‌بسي شكست طبيعت صفت بنان روزه
درين عهود كس از عهد جم ندارد يادفراز مايده مثل تو ميزبان روزه
وجوب يافته بر خود به بوي خوان كفت‌به بزم رزم وز هر جنس ميهمان روزه
گشاده مرغ خدنگت چو پشه نمرودز مغز خصم تو در كاسه دخان روزه
جوان و پير گرفته ثبات ملك تراز كاينات هم از پير و هم جوان روزه
گرفت ذكر جميل تو دور اين شش طاق‌چو هفت ركن جوارح برين جنان روزه
به همتي كه چو روحانيان بنگشايندبه عمر بر سر اين خاك خاكيان روزه
چو روزه پيش تو بستم ميان به صدق كه نيست‌زمانه «3» بر ني و پيدا و ني نهان روزه
مروت از سر همت شمار برد كه گفت‌كه فرض كن به سر خامه و بنان روزه
دواعي كرمت بود مضطر «4» وقتم‌و گرنه بر سخن افكندمي روان روزه
اگر نه مدح تو بودي غذاي ناطقه‌ام‌كجا به نظم گشادي سر زبان روزه
چو طوطي از شكر شكر تو بود سحرم‌نه چون هماي گشايم به استخوان روزه
برين مثال كه آرد گشاد وقت رديف‌به از عميد به جلاب امتحان روزه
گشاده بر پر مرغ دعا كه هست كنون‌ز بهر مرغ دعا بهتر آشيان روزه
هميشه تا كه مثوبات فيض و رحمت حق‌دفينه آرد صد گنج شايگان روزه
فسانه كرم و لطف باش در گيتي‌كه سوي خلد برين مي‌دهد نشان روزه و له
من كه چون سيمرغ در يك گوشه مسكن كرده‌ام‌ماوراي مركز خاكي نشيمن كرده‌ام
______________________________
(1). نسخه: كه.
(2). نسخه: با زكوة.
(3). نسخه: زبانه، زبا يزيد نه پيدا.
(4). نسخه: مقطر.
ص: 85 ننگ هر مرغي درين بوم از چه معني مي‌كشم‌رفته‌ام عنقا صفت در كوه مسكن كرده‌ام
مرغ همت تا نگردد خرمن سفلي گراي‌خرمن چرخش ز انجم پر ز ارزن كرده‌ام
مه چه خرمن مي‌زند چون دانه ننمايد به كس‌من به جوسنگ «1» مروت چند خرمن كرده‌ام
نوعروس بكر معني را به نور معرفت‌در شبستان خرد چون روز روشن كرده‌ام
سير اجرام سپهر از جدول تقويم كن‌برد رنج (؟) ناطقه يك يك مبرهن كرده‌ام
در لگام چار حلقه كان ستام عنصريست‌بس رياضتها كه من بر نفس توسن كرده‌ام
طوطي جان را كه قالب گلخن مستوحش است‌هر نفس دستان سراي سير گلشن كرده‌ام
شد به گلشن طوطي و زاغ هوا را بر اثرگرد بر گرد طبيعت وقف گلخن كرده‌ام
در بسي فن اهل حكمت را گران رغبت نبودمن در آن صد گونه ره چون مرد يك فن كرده‌ام
گنج حكمت را ضمير من چراغ‌افروز شددر فتيلش «2» تا ز نور عقل روغن كرده‌ام
گوهر اسرار معني شد چنان حاصل كه من‌خاطر از گنجينه اسرار مخزن كرده‌ام
روزي از راه رعونت در گلستان هواجلوه حكمت چو طاووس ملوّن كرده‌ام
______________________________
(1). نسخه: بجوشك.
(2). نسخه: مغيلش.
ص: 86 شاهباز غيرت حق از كمين زد پنجه‌يي‌زان كبوتروار در يك گوشه مسكن كرده‌ام
ره درين يك برج بي‌روزن نمودندم ولي‌من به همت ره برون از هفت روزن كرده‌ام
برجي آنگه چون دلم بل كز دل من تنگ‌تررشته‌ام گويي مكان در چشم سوزن كرده‌ام
برج قوس است اين و من خورشيدسان بر عالمي‌نو بهاري را ز آه سرد بهمن كرده‌ام
اين نه بس آهنگر آوردم نويد بخت بدگفتمش بر گردن ار خوني به گردن كرده‌ام
مسند خورشيد زرين تخت مي‌زيبد مراحال را من تكيه بر كرسيّ آهن كرده‌ام
در گريبان سر فرو برد اژدهاي هفت سرتا من اين مار دو سر در زير دامن كرده‌ام
بند بيزن مي‌كنندم عرض در چاه ستم‌ني منيزه ديدم و ني جرم بيزن كرده‌ام
صبر بازوي تهمتن دارد از روي قياس‌قوت مخلص به بازوي تهمتن كرده‌ام
همدمانم هر يكي در شغل و من در بند حبس‌حاش لله زين سخن تنها گنه من كرده‌ام
كار بر عكس است ورنه خود كه روز بد كشدشغل اشرافي كه من بر وجه احسن كرده‌ام
ناوك چرخ ستمگر بگذرد روشن ز پشت‌گرچه روي صبر را از سينه جوشن كرده‌ام
تن غذا خواهست در بند غم و من راتبش‌شربت از خون و كباب از دل معيّن كرده‌ام
ص: 87 يك زمان «1» بودم چو لاله در شكايت بعد ازين‌خويشتن را بعد ازين (؟) مانند سوسن كرده‌ام
چون بنفشه سر به پيش افكنده از قحط كرام‌همچو سوسن ده زبان از مدحت الكن كرده‌ام
كيفر لب مي‌برم كز گفتن مدح دروغ‌هر گدايي را شه و اشهب ز لادن كرده‌ام
گه سها را بر فروغ ماه رجحان داده‌ام‌گاه دريا را كم از فيض غريزن كرده‌ام
دوستي با حرص كردم چون عميد از آز خون‌زان قناعت را به روي خويش دشمن كرده‌ام
طبع آتش پاي را از دست بي‌آبيّ چرخ‌زير حمل محنت اكنون بين چه كودن كرده‌ام
خاطر معني طراز و طبع گوهرزاي راگرچه ديري شد كه بي‌قطران سترون كرده‌ام
هستم اين يك شعر ديواني و صد درج گهربلكه هر بيتش به از شعر ملوّن كرده‌ام
حبس بر من شيون آوردست و از لطف سخن‌سور ديدستي كه من در عين شيون كرده‌ام
يا رب از نخل كرم برگ و نواي من بده‌مرغ جان را چون به توحيدت نوازن كرده‌ام
خلعت امنم كرامت كن كه ما را درگهت‌مأمن اصليست اينك قصد مأمن كرده‌ام
دور دار از ظلمت شرك و نفاق و حقد و كين‌باطني كز نور اخلاصت مزيّن كرده‌ام
______________________________
(1). در هر سه نسخه: «زمان» است احتمالا بايد «زبان» باشد.
ص: 88 آفتاب معرفت در سينه‌ام تابنده دارچون گهرهاي يقين را سينه معدن كرده‌ام